سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نوشت گاه میم سین

معلم باید شعور داشته باشد

جمعه 91 آذر 3 ساعت 3:41 صبح

چند وقت پیش برای فرزندمان مشکلی حاصل شده بود. چون احتمال قوی می دادیم که منشأ این مشکل باید در مدرسه باشد، به سراغ مدیر محترم مدرسه رفتم و توضیحات وافی و کافی را خدمتشان ارائه نمودم و احتمالات و راه حل ها را هم با هم به تضارب آرا نشستیم.

نتیجه مذاکرات به اینجا رسید که ایشان مدتی مهلت خواستند تا بررسی کنند مشکل از کجاست و البته با معلّم اصلی ایشان هم که بیش از سی سال سابقه تدریس در دوره ابتدایی را دارند نیز مشورت نمایند. البته ما هم بیکار ننشستیم و شروع کردیم مثلا به روانکاوی فرزندمان تا منشأ و علل مشکل را کشف کنیم. این که به کجا رسیدیم و چه کردیم بماند. و این که هنوز منتظر پاسخ مدیر محترم هستیم هم بماند.

دیروز سر سفره نشسته بودیم و می گفتیم و می شنیدیم. ناگهان فرزند گرامی گفت: «آقامون میگه، بابا و مامانت گفتن تو از مدرسه می ترسی!»

بنده و همسر گرامی نگاهی چپ چپ به همدیگر انداختیم و هر دو مثل دو انسانی که همزمان برق سه فاز آنها را گرفته باشد، به چشم های فرزندمان زُل زدیم.

سریع گفتم: بابا، من همچین حرفی نزدم! مامانت هم بعید میدونم چنین چیزی گفته باشه. شاید آقا معلّم اشتباه متوجه شده باشه!

و سریع بحث را عوض کردیم. و البته متوجه شدیم که آقای معلّم سابقه‌ی تدریس دار! در جمع کلاس چنین افاضاتی را به فرزند گرامی فرموده اند. حالا بیا و درستش کن!

بعدا در غیاب فرزند، با همسر کلّی مباحثه کردیم که چرا چنین کرده و چرا چنین گفته؟! و البته داریم فکر می کنیم که چه تصمیماتی در این زمینه بگیریم.
فعلا، به اینجا رسیده ام که اگر در جایی آقای معلّم را ببینم سرش را از تنش جدا کنم! و از آنجا که عصبانی هستیم، فعلا هیچ اقدامی انجام نمی دهیم!



  • کلمات کلیدی : معلّم
  • نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    تجربهی فقهی ـ feqh experience

    دوشنبه 91 آبان 29 ساعت 12:7 صبح

    دست و پا زدن بین عبارات سنگین و پیچیده‌ی کتاب «الروضة البهیة» جهت فهم معنا و ارتباط بین گزاره ها، احکام و ادلّه، اشکالات و پاسخ ها، و کشف سیر بحث شهیدین آن هم برای تدریس در کلاسی که یک هفته بیشتر مهمان شان نیستی، آن قدر سرعت مطالعه ات را پایین می آورد که احساس می کنی علیرغم متونی که روزنامه وار می خوانی، تو را به آرامش می خواند و در کنار مرور فقه، «وقار» را نیز به تو آموزش می دهد.



  • کلمات کلیدی : شخصی، فقه
  • نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    روزی در قم، روزگاری برای من

    سه شنبه 91 مهر 11 ساعت 11:22 صبح

    دیروز از صبح زود که از خانه بیرون آمدم، مردم جور دیگری بودند. انگار شیمیایی زده باشند و همه مسموم شده باشند، و البته بعضی ها مسموم تر! ولی کسی متوجه شیمیایی نشده باشد.

     

    در راهِ رفتن، رانندگان قمی، هرچند کار همیشه شان است، خیلی خیلی بد رانندگی می کردند. در جاده داشتم با سرعت مطمئنّه در لاین دو حرکت می کردم. یک اتومبیل هم لاین یک، به موازات من و البته کمی جلوتر حرکت می کرد. لاین سه کاملا آزاد بود. یک راننده سمند با سرعت بین لاین یک و دو قرار گرفته بود و دائم چراغ می زد که از راست راه بدهم. من هم از این اخلاق ها ندارم که راه غیر قانونی را برای کسی باز کنم. علامت دادم که برود از چپ سبقت بگیرد. ولی گویا این راننده هم شیمیایی شده بود. از گوشه راست عقب ماشین نزدیک کرد تا بترسم و سمت چپ بکشم. طبق قاعده، مسیرم را تغییر ندادم. بالاخره مجبور شد به لاین سبقت بیاید. وقتی به من رسید شروع به گله و تندی کرد که چرا راه نداده ام. هرچه تلاش کردم متقاعدش کنم که باید از چپ سبقت بگیرد، اثری نداشت که نداشت. بالاخره با سرعت دور شد.

     

    بعد از ظهر، دوباره لاین دو بودم و لاین سبقت هم خالی، اتومبیلی با سرعت پایین در حال حرکت از شانه راست جاده بود. یک پراید با سرعت به ما نزدیک شد. به خودش زحمت نداده بود که به لاین سبقت برود. با فاصله‌ی میلیمتری از بین ما گذشت. در حین سبقت به دست انداز خورد و نزدیک بود تصادف کنیم. بوق زدم. سرعتش را کم کرد و طبق عادت رانندگان قمی (1) شروع به تندی و فحاشی کرد. گفتم از راست سبقت می گیری به کنار، لا اقل کمی فاصله بگیر تصادف نکنیم. جناب راننده، مثل راننده قبلی، دوباره طلبکارانه، و البته برخلاف راننده قبلی بی ادبانه حالی ام کرد که من می بایست به سمت چپ می رفتم تا ایشان با کمال امنیت از راست سبقت بگیرد. من هم که از اوّل به خودم قول داده بودم کوتاه نیایم، با اشاره نشانش دادم که نباید از راست سبقت گرفت. تمام تلاشم را کردم که عصبانی نشوم. باز هم طبق عادت بعضی از اندک رانندگانِ سابق الذکر، ناغافل سرعتش را کم کرد تا به آرامی سبقت بگیرم. بعد پراید را به سمت چپ کشاند و این بار با فاصله میلیمتری از سمت چپ سبقت گرفت. به خیال خودش می خواست مرا بترساند. غافل از اینکه بین «آخوند» و «زن» تفاوت های ماهوی فراوانی است. هرچند هر دو، در این موقعیت فحش خورشان مَلَس است و متلک خورشان پرظرفیت!

     

    عصر، دو تصادف دیدم. دوباره سر بی احتیاطی و لج و لجبازی، سر یک تقاطع چند اتومبیل همدیگر را ناکار کرده بودند! یک جای دیگر هم سر میدان، دو اتومبیل از خجالت یکدیگر در آمده بودند.

    خلاصه دیروز برای من قم، نا آرام بود. شیمیایی زده بودند. مردم اعصاب نداشتند. حتی در بانک و مغازه و کوچه و خیابان هم همین حسّ را به من تِله‌پاتی می کردند! تا آخر شب داشتم فکر می کردم که چه شده است. یادم افتاد که دلار و سکه و هزار و اندی جنس به تبع این دو گران شده اند. یادم افتاد که یک قالب پنیر از دو سه ماه گذشته تا حالا، تقریبا دو برابر شده است. یادم افتاد که یکی از دوستان به شوخی گفته بود مواظب لپ تاپت باش! دلار گران شده! و من دائم می ترسم که به رسم تگزاز یک گروه برنامه ریزی شده بدزدندم و لپ تاپ دیزلی ام را برای اینکه نفقه ی عیالاتشان را بدهند بدزند و مرا نیز به جرم «آخوند» بودن سر به نیست کنند!همچنین یادم افتاد که بودجه تعداد قابل توجهی از مراکز اداری و فرهنگی یا به طور کامل قطع شده یا به حد اقل ممکن رسیده است. و یادم افتاد که تمام مزایای کارمندان و بخشی از حقوقشان متأثر از مشکلات فعلی است. و باز یادم افتاد که همین الآن در شهر قم، خیلی ها از کار بی کار شده اند. مؤسسات و مراکز خصوصی هم که مشکلات خودشان را دارند!

     

    باورم شد که گرانی، اثر تخریبی اش از شیمیایی بیشتر است. و حق دادم که مردم تلافی سختی های زندگی شان و بعضا بی تدبیری و بد اخلاقی مسؤولین را سر ما طلبه ها در بیاورند. و یادم افتاد که قبلا قول داده بودم سنگ صبور مردم باشم. حتی اگر بعضی از اندک مردمِ خاصّ درشتی یا حتی فحاشی هم بکنند.

    دیشب گذشت. امروز در جاده، آرام بودم. تحمّلم بالاتر رفته بود. به نظرم مردم هم آرام تر بودند.


    ----------------------------------------------------------------------
    1. منظور از رانندگان قمی، بخش بزرگی از تمام رانندگانی است که در سطح شهر قم رانندگی می کنند. چه بومی قم باشند و چه مهاجر، چه طلبه باشند و چه غیر طلبه، همچنین چه مسافر باشند و چه مقیم، حتی رانندگان منضبط اصفهانی هم که در قم رانندگی می کنند مشمول این واژه اند. رانندگان قمی، علامت اختصاری فرهنگ سخیف رانندگی در سطح شهر قم است و هیچ اشاره ای به شخص یا گروه خاصّی ندارد و هر گونه تشابه، کاملا تصادفی و غیر عامدانه است.



  • کلمات کلیدی : شخصی
  • نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    خودمان می بَریم

    دوشنبه 91 مهر 10 ساعت 12:28 عصر

    نانوایی خلوت بود. مشغول گپ و گفت با شاطر بودم. از اینجا شروع شد که فلان نوع آرد کیفیتش بهتر شده یا خیر؟ به قیمت مرغ و چای و دلار رسیدیم؛ و این که ما ایرانی ها به همدیگر رحم نمی کنیم. دشمن خارجی کجا بود؟ بیشترین مشکل ما از خودمان است.

    داشتیم صحبت می کردیم. دو سه تا مشتری دیگر هم آمده بودند. یک نفر هم که انگار جایی پیدا کرده تا اعتراض هایش را به دولت بگوید، شروع به بحث سیاسی کرد. جوابش ندادم. انصافا بعضی حرفهایش هم حقّ بود. کلا در عالم گفت و گو با شاطر بودم.

    نان را از تنور در آورد. نزدیک میز آورد، ولی رهایش نکرد. آنرا را نزدیک دستم گرفت. داغی سنگک تازه از تنور در آمده را احساس کردم.
    صدایش را پایین آورد. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت: «می گویند جهنّم آتش دارد. ولی من می گویم جهنّم آتش ندارد. این ما هستیم که آتش را با خودمان می بریم.»

    نان را رها کرد و سراغ تنور رفت. سکوت کردم. بدنم لرزید. انگار داغی سنگک به جانم نشست.
    گفتم: حرف خوبی زدی. و برای اینکه از این حالت بیرون بیایم شروع به جدا کردن سنگ ها از نان کردم.
    دوباره نزدیک آمد و گفت: «ما خوب حرف می زنیم. ولی عمل نمی کنیم!»

    خودم را کنترل کردم.نان ها را برداشتم. مردِ دیگر همچنان مشغول بحث سیاسی بود. تشکر و خداحافظی کردم.

    در راه، به این فکر می کردم که حتما مخاطب این حرفها «من» هستم. و اینکه، تا کنون چقدر به دیگران اعتراض کرده ام و چقدر از دولت و حکومت و دشمن و خودی گفته ام؟ و چقدر گفته ام؟ و چقدر گفته ام؟ و راستی! تا کنون چه کرده ام؟



  • کلمات کلیدی : شخصی
  • نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    اختلافات فرهنگی را جدّی بگیریم

    یکشنبه 91 شهریور 19 ساعت 7:37 عصر

    در بین دو خانواده متوسط مذهبی یک وصلت صورت گرفته است. خانواده ها از قبل آشنایی نسبی به یکدیگر دارند. هر دو خانواده در یک شهر در نواحی مرکزی ایران زندگی می کنند. ولی یکی از خانواده ها مهاجرند و اصالتاً به شهر دیگری تعلّق دارند.

    خانواده ها به نسبت پایبند به وظایف شرعی اند. منتها سایه سنگین اختلاف بین این دو خانواده در گرفته است. بد بینی ها و بگو مگوها هم بالا گرفته و هرچه عروس و داماد تلاش می کنند، اوضاع بهتر نمی شود که بدتر از گذشته هم می شود. گاه نزاع به خود عروس و داماد هم سرایت می کند. ایراداتی که خانواده ها به همدیگر می گیرند، معمولا به نحوه‌ی رفتار آنها با خانواده دیگر بر می گردد.  بگذارید نمونه هایی از این اختلافات را مرور کنیم:

    یک. خانواده داماد برای دید و بازدید به منزل خانواده عروس می روند. میزبان به رسم خود هنگام پذیرایی برای هر فرد میوه ها را درون بشقاب بگذارند و به او تعارف کنند. خانواده داماد از این رفتار بر آشفته می شوند. هرچند به رو نمی آورند. ولی بعدا سر عروس خانم نِق می زنند که مگر ما می خواستیم چند تا میوه بخوریم که خودتان آنرا در بشقاب گذاشتید. ما از این رسم ها نداریم. توی دیس میوه خوری می گذاریم و تعارف می کنیم. مهمان خودش باید انتخاب کند. شما به خانواده ما بی احترامی کردید.

    روزی دیگر، خانواده عروس به بازدید خانواده داماد می رود. این بار، خانواده داماد، پس از چیدن بشقاب ها، دیس میوه را برداشته، به یک یک میهمان ها تقدیم می کنند. خانواده عروس چیزی نمی گویند، ولی یک روز دیگر به داماد کنایه می زنند که میوه های درشت را زیر دیس گذاشته بودید که دستمان بهشان نرسد و رویمان هم نشود که آنها را برداریم! عمداً طوری میوه در دیس چیده بودید که نتوانیم خوب هایش را انتخاب کنیم. تازه دستمان به میوه های آن طرف دیس نرسید! اگر خودتان میوه های خوب را در بشقاب تعارف می کردید کم تان می آمد؟!

    دو. آقای داماد از مسافرت برگشته و برای عروس خانم سوغاتی آورده و البته جهت احترام آنرا کادو پیچ کرده است. عروس با ذوق زدگی کادو را باز می کند. یک لباس زیباست که اتفاقا با سلیقه‌ی عروس هم جفت و جور می شود. ناگاه مادر عروس می گوید: این را چند خریده ای؟ داماد رو ترش می کند و به سختی پاسخ می دهد: هدیه را قیمت نمی کنند!

    عروس از رفتار و پاسخ داماد ناراحت می شود و بی درنگ می گوید: خب حالا اگر قیمتش را بگویی چه می شود؟ تو که می دانی برای من کم و زیاد بودن قیمت اهمیت ندارد و فقط محض کنجکاوی می خواهیم بدانیم چقدر دست به جیب شده ای!
    هر بار که داماد برای عروس خانم هدیه می آورد این نزاع ادامه می یابد و رفته رفته دید دو طرف را به هم بد کرده است!

    سه. خانواده عروس داماد را غریبه نمی دانند. با او راحت هستند. سفره را که پهن می کنند طبق عادت خودشان غذا را به تعداد نفرات سر سفره می گذارند. هر کسی بشقاب و خورش بر می دارد و ایضا مخلّفات. داماد امّا اعتقادات دیگری دارد. هرچند با آنها سر و سنگین نیست ولی رسم ادب نمی داند که دست درازی کند و چیزی را که جلوش نگذاشته اند بردارد. یک بار هم شد که سر سفره همه مشغول بگو و بخند بودند و بیچاره داماد مجبور شد بشقاب برنج را بدون خورش تمام کند! قُر و نِقش را هم بعدا سر عروس زد که تو حواست به شوهرت نیست!

    در یک وصلت دیگر که بین یک خانواده متوسط از مناطق شمالی کشور و یک خانواده نیمه مرفّه از مناطق مرکزی صورت گرفته، آقای داماد به همراه خانواده اش به شمال می روند تا هم عروس خانم را ببینند و هم خانواده ها بیشتر آشنا شوند و هم فکری برای مراسم عروسی کنند. خانواده میزبان انواع و اقسام غذاها و خورش ها را البته تقریبا به مقدار نیاز مهمان ها تهیه کرده است. سفره ای رنگارنگ با انواع پلو ها و خورش ها و مخلّفات. هر نوع خورش در یک ظرف بزرگ وسط سفره گذاشته شده است و مهمانها به سلیقه خود غذا را انتخاب می کنند.
    بانوان خانواده‌ی مهمان هرچند از این نوع مهمان نوازی و سلیقه زیبای میزبان خوشحالند ولی چپ چپ به یکدیگر نیم نگاه هایی می کنند! گویا مشکلی آنها را آزرده است. بعدا در جمع خودشان اعتراض می کنند که چرا این قدر دست بالا گرفتند؟ بعدش ما که روی مان نشد از همه نوع خورش بخوریم! غیر از این، کار ما را هم زیاد کردند. باید برایشان سنگ تمام بگذاریم که بفهمند ما از آنها مهمان نواز تریم!

    بعد از مدتی فرصتی می شود و خانواده عروس هم برای گذران تعطیلات چند روزه و هم برای بازدید از خانواده آقای داماد به شهرشان مسافرت می کنند. امّا خانواده داماد به رسم خودشان تنها یک نوع خورش، البته با سلیقه فراوان تهیه می کنند و با مخلفات فراوان سر سفره می گذارند. و البته برای هر کدام از مهمانها در کنار ظرف برنج، بشقابی از خورش نیز می گذارند.
    غذا لذیذ است و از آن مهمتر این که به رسم محلّی پخته شده و برای مهمان ها تازگی دارد. مخلّفات مختلف محلّی نیز غذا را خوشمزه تر کرده است. مشکل اینجاست که خانواده عروس با چنین شکل مهمان نوازی آشنایی ندارند و هر چند در ظاهر احترام و خوش و بِش جاری است، اما در گوشه کنارهای مهمانی حرف و نقل هایی رد و بدل می شود. ظاهرا خانواده عروس از این ناراحتند که میزبان به آنها احترام نگذاشته و فقط یک نوع خورش تهیه کرده است.

    ...
    نمی دانم شما که خواننده این نوشته اید، در هر کدام از مثالهای فوق حقّ را به کدام طرف می دهید؟! ولی چیزی که در عالم واقع وجود دارد این است که در هیچ کدام از مثال ها کسی قصد توهین یا بی احترامی به طرف دیگر را ندارد و هر کسی به گونه ای دنبال مهمان نوازی یا تکریم دیگری است. بگذارید مثال ها را دوباره مرور کنیم:

    در مثال نخست، خانواده عروس به رسم خانوادگی و بومی خودشان معتقدند که اگر میوه های رسیده تر و سالم تر را خودشان انتخاب کنند و جلوی میهمان ها بگذارند به آنها احترام بیشتری کرده اند. زیرا ممکن است مهمان از روی شرم و تعارف، خوب از خودش پذیرایی نکند. در مقابل، خانواده داماد به رسم خود، معتقدند که مهمان وقتی گرامی تر داشته می شود که میوه را جلوش تعارف کنی و از او بخواهی که از خود پذیرایی کند تا هرچه میل دارد بردارد و مجبور نشود میوه ای که میزبان برایش گذاشته را مصرف کند.

    در مثال دوم، خانواده عروس معتقدند که وقتی از کسی که مسافرت رفته قیمت کالاهایی که خریده را می پرسند، علاوه بر این که قیمت یک کالا در یک شهر دیگر دستشان می آید، می توانند از تجربه وی استفاده کنند و سرشان کلاه نرود. غیر از این که می توانند با مقایسه قیمت در خرید کالا انتخاب بهتری کنند. این در واقع یک کار اقتصادی است. داماد هم که غریبه نیست!
    این فکر خوبی است. اما داماد هم کم بی راه نمی گوید. «قیمت هدیه را که نمی پرسند!» می پرسند؟ تازه ممکن است هدیه یا سوغاتی را ارزان خریده باشد و طرف مقابلش گمان کند که کم کاری کرده است! همان بهتر که نداند!

    در مثال سوم، خانواده عروس واقعا داماد را از خودشان می دانند. خودشان هم رسم ندارند که به خودی ها تعارف کنند. هر کس سر سفره آمد، هر چه دوست داشت نوش جان می کند و هرچه دوست نداشت نمی خورد. تعارف که ندارند! البته که داماد هم خودش را غریبه نمی داند، ولی معتقد است رسم ادب نیست که جلو بزرگ تر ها دست درازی کند و ظرف غذا را از وسط سفره بردارد. بخصوص که تازه وارد است و ممکن است فکر های بدی در باره او بکنند. مثلا بگویند چقدر پرخور است! حیای گربه کجا رفته؟! بعضی بزرگان اخلاق هم توصیه می کنند که انسان فقط هرچه جلوش بود بخورد و این به تخلّق و ادب نزدیک تر است.

    اما در مثال چهارم، طبیعت خانواده های شمالی این است که کمتر از دو سه نوع خورش برای مهمان نمی گذارند. در فرهنگ آنها یک نوع خورش بی احترامی است. اما در فرهنگ خانواده داماد، یک نوع خورش اگر خوب و با سلیقه پخته شود، کافی است. معمولا در شهر آنها کسی برای مهمان بیش از یک نوع خورش نمی پزد. مهمان هم احساس بی احترامی نمی کند.

    این بار نسبت به اتفاقات رخ داده قضاوت کنید؟ به نظرتان در هر مورد حقّ با کیست و کدام طرف اشتباه می کند؟
    اگر از من بپرسید، معتقدم در همه این موارد هم دو طرف مقصرند و هم هیچ کدام. هیچ کدام مقصر نیستند؛ چون هر کسی طبق فرهنگ و آداب و رسوم خودش به قضیه نگاه می کند و از زاویه دید فرهنگی خود آنرا تحلیل می نماید. هر دو طرف مقصرند؛ چون وقتی که بنای وصلت و آشنایی و فامیل شدن داشتند، به «تفاوت های فرهنگی» که بعضا کوچک ولی تأثیرگذارند توجه نکرده اند. عروس و داماد هم گرم وصلتی که کرده اند، لابد غافل از همه چیز!

    -------------------------------------
    پ.ن:
    1. تا کنون آماری ندیده ام که بررسی کرده باشد چند درصد طلاق های رسمی یا عاطفی در کشور ما از آبشخور «اختلاف فرهنگی» و عدم توجه به آن نشأت گرفته است. ولی مواردی که با آنها مواجه شده ام خبر از جدی بودن این علت در کنار سایر علل طلاق می دهد.

    2. لازم است زوج های جوان، حتی اگر اختلاف فرهنگی چندانی ندارند و حتی از یک طایفه اند، اصول فرهنگی و آداب و رسوم خود را مرور کنند و سعی کنند در تعامل خانوادگی و همچنین زندگی زناشویی به یک توافق قابل قبول برسند. در غیر این صورت، کمترین مشکل آنها، مشکل بزرگ تربیت کودک خواهد بود!



    نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    آرمیتا تنها نیست

    چهارشنبه 91 مرداد 4 ساعت 2:42 صبح

    زهرای من هم هر وقت عکس آقا را می بیند، یا تصویرش را در تلویزیون مشاهده می کند، بهانه‌ی آقا را می آورد. بخصوص بعد از نشست راهبردی که خدمت آقا رسیدیم، بهانه گیری اش بیشتر شده است.
    بعد از مشاهده مستند «آرمیتا مثل پری»، که البته شکر خدا زهرا خواب بود و ندیدش، به او گفتم: دوست داری بری پیش آقا؟
    بی درنگ مثل همیشه پاسخ داد: آره! چرا آقا نمیاد پیشمون؟!
    و من هم بلافاصله گفتم: پس دعا کن شهید شم تا بری پیش آقا! مث آرمیتا!
    نگاه تردید آمیزی در چهره اش دیدم! به خودم آمدم، دیدم من کجا و شهیدان اهل علم کجا!



  • کلمات کلیدی : شخصی
  • نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    همراه اجباری

    پنج شنبه 91 تیر 29 ساعت 6:46 عصر

    وسیله ها را درون اتومبیل چیده بودیم. فقط یک کیف مانده بود. برداشتیمش و در خانه را قفل کردیم و زدیم بیرون. به تصادف، همسایه شیرازی مان را، که از بد روزگار یک سالی است مجبور شده اند گاه و بیگاه به شیراز بروند و مدتی آنجا بمانند، کیف به دست دیدم.

    پرسیدم کجا می روی؟ اوّل ابا کرد و بهانه آورد. ولی کیفش می گفت عازم شیراز است. گفتم اتفاقا ما اصفهان می رویم. بیا سوار شو تا یک جایی برسانمت. گفت: خانواده تان اذیت می شوند. به مزاح خطاب به همسرم بلند بلند گفتم: نظر مثبتت چیست که آقای همسایه تا اصفهان مهمان ما باشند؟ طبیعتا باید موافقت می کرد! البته می دانستم که قلباً هم موافق است. صندلی خالی که داریم و راه هم طولانی نیست.
    به هر زوری بود کیفش را گرفتم و در صندوق عقب گذاشتم و سوارش کردم. بنایش این بود که هر طور شده شاه جمال پیاده شود و با اتوبوس برود. بیش از حد مأخوذ به حیا بود. اما اجازه نه آوردن به او ندادم.
    خلاصه خیالش را جمع کردم که تا اصفهان مهمان ماست. اما در دلم چیز دیگری بود. چون می دانستم که نصف شب اصفهان می رسیم و معلوم نیست اتوبوس برای شیراز گیر بیاید. تصمیم گرفتم هرطور شده راضیش کنم که یکی دو روز همراهمان باشد.

    مقدمات و هماهنگی های سکونت را جور کردیم و به خانه پدری بردیمش. نگران بود. خوشحال هم بود. می گفت اولین بار است که کسی اینجوری با خود به مسافرت می بردش. هم از این که به خودمان سخت نگرفته بودیم و همان نان و نمک خودمان را با او به شراکت می گذاشتیم خوشحال بود و هم از این که احساس می کرد مزاحم است، ناراحت. تا فردا صبح نگهش داشتیم. صبح دائم بر طبل رفتن می کوبید. ولی ما بنا داشتیم ناهار و شام نگهش داریم. بهانه می آورد. طوری رفتار می کرد که خودم هم دیگر نمی دانستم چه کنم!

    گفتم: بی تعارف، خانواده ما از مهمان خوششان می آید. هیچ هم خودمان را به تکلّف نمی اندازیم. اما اگر شما واقعا مشکلی داری که باید زودتر به شیراز برسی، حرفی نیست!
    از رفتار و گفتارش مشخص بود که مشکل خاصّی ندارد. هرچند گاهی هم چیزهایی می گفت که نگرانم می کرد و از خود می پرسیدم که نکند دارم بنده خدا را اذیت می کنم.
    ماحصل تردید ایشان بین رفتن و نرفتن و تردید ما بین اصرار و عدم، این شد که ناهار را بار گذاشتیم و سر صبح برای خرید بلیط ساعت 10 شب شیراز به ترمینال رفتیم و البته گشتی هم در شهرمان زدیم.
    آنقدر از زاینده رود و پر آبیش گفتم که باورش شد الآن به پارک ساحلی که برویم با یک دریا مواجه است. اما هم او و هم من، وقتی رودخانه ‌ی کم آب را دیدیم، از تعجب دست به دهان ماندیم! باورش سخت بود که زاینده رود را این طور ببینم!

    شکر خدا، از زیبایی شهر و شالیزارهای برنج اطراف شهر و درختان زیبا خوشش آمده بود! خب این از یک شیرازی که با گل و بلبل و باغ و باغچه مأنوس است، اعتراف خوبی است!
    خلاصه، رفیق شیرازی ما، مأخوذ به حیا و مردّد در ماندن، دست به استخاره شد و با کمی گفت و گو و مشورت گرفتن صادقانه از بنده، تصمیم به رفتن گرفت و ترجیح داد تا شب معطل نماند! سعی کردم صادقانه به او بفهمانم که اهل تعارف نیستم و وقتی می گویم دوست دارم بماند، راست می گویم. ولی نمی دانم، او باور نکرد، یا واقعا مشکلی داشت که نمی خواست بگوید. غیر از استخاره، تنها دلیلی که مرا قانع کرد که دیگر اصرار نکنم این بود که همسرش از دیر رفتنش اذیت می شود! و این هم تعجب مرا کم نکرد که نکرد!

    ناهارش را آماده کردیم و در ظرفی گذاشتیم و سریع به طرف ترمینالی رفتیم که قبل از ظهر برای شیراز حرکت داشت...
    تا دو سه روز بعد از رفتن همسایه گرامی داشتم فکر می کردم که اگر بعضی انسانها این قدر پیچیده نبودند چقدر خوب بود! و اگر در این گیر و دار تعارف های کاذب، انسان ها دعوت صادقانه را می پذیرفتند چه می شد!
    هنوز از این واقعه گیجم! و هنوز از بی رونقی زاینده رود افسرده!



  • کلمات کلیدی : شخصی
  • نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    چگونه زهرا با حجاب شد

    دوشنبه 91 تیر 12 ساعت 10:10 عصر

    زهرا هر وقت برای بازی به محوطه می رفت، نسبت به داشتن روسری یا مقنعه احساس سختی می کرد. خب طبیعی بود. بخصوص وقتی گره روسری اش شل می شد، خیلی اذیتش می کرد. نمی توانست آنرا ببندد. از طرفی اگر می خواست آن را از سرش بردارد، نمی دانست چه کارش کند؟! کلا بازی تعطیل می شد.

    از طرف دیگر، نمی توانستیم به داشتن حجاب امرش کنیم. هم به جهت سنّش، هم به این دلیل که می ترسیدیم از حجاب تنفّر پیدا کند و هم از این جهت که نیمی از دختران هم سن و سالش، و حتی آنهایی که دو سه برابر زهرا سنّشان بود، بدون حجاب در محوطه مجتمع تردد می کردند.

    دو راه چاره داشتیم. یکی این که از فوائد و ضرورت حجاب، با زبان کودکانه و ساده برایش بگوییم؛ از خوشحالی و خنده فرشته ها وقتی زهرا را با حجاب می بینند؛ از این که من و مادرش وقتی با مقنعه یا روسری می بینیمش از خوشحالی ذوق می کنیم؛ از این که منِ بابا، زهرای با مقنعه را ده برابر، و به قول خودم وقتی خطابش می کنم، صد تا بیشتر دوستش دارم. خلاصه باورش شد که حجاب چیزی خوبی است. حسابی سرش را گول مالیدیم!

    راه دوم استفاده از بسته های تشویقی بود. این راه کمی حساسیت داشت. زیرا از طرفی باید مواظب می بودیم که بسته های تشویقی به اندازه‌ی هدفی که داریم محرّکیت داشته باشند، نه کمتر و نه بیشتر؛ و از سویی دیگر، او را نسبت به انجام کارهای خوب شرطی نکنیم. با کمی بالا و پایین رفتن و سبک و سنگین کردن دو بسته‌ی تشویقی به ذهنمان رسید. در وحله‌ی اوّل به او قول دادیم که اگر به مدّت یک هفته با روسری یا مقنعه به محوطه برود، سه چرخه مورد علاقه اش را برایش می خریم.

    خب، این کار مؤثر افتاد. اما باید نسبت به مشکلات داشتن حجاب هم فکری می کردیم. به این منظور دو راهکار به ذهنمان رسید. اول این که بجای روسری با مقنعه به محوطه برود تا حجاب مانع بازی نشود؛ روسری واقعا برایش آزار دهنده بود. پس در گام نخست، از فرایند محجّبه شدن حذف شد و جایش را به مقنعه داد. امّا مقنعه هم به جهاتی جذابیت های لازم را نداشت. از جمله این که کمی کهنه شده بود و غیر از محوّطه، بعنوان لباس رسمی کارآیی نداشت. این شد که در بسته تشویقی، خریدن یک مقنعه‌ی عربی زیبا با کارکرد نسبتاً آسان را نیز گنجاندیم.
    خب، الحمدلله زهرا به یک هفته اش پایبند بود و بعد از مدّت کوتاهی صاحب سه چرخه شد. (هرچند از قبل تصمیم داشتیم که برایش سه چرخه بخریم و از این جهت، به تکلّف نیفتادیم. در واقع یک تیر و چند نشان زدیم.)

    پس از مدّتی، برای تقویت جنبه‌ی محرّکیت بسته پیشنهادی، یک مقنعه‌ی آبی کمرنگ زیبا هم با حضور و انتخاب خودش برایش خریدیم.
    الآن زهرا، سرش برود، حجابش نمی رود. توجهی هم به بد/بی حجابی دختران همسایه ندارد. ظاهرا هژمونی حجاب که در خانه مان وجود دارد در کنار خنده‌ی فرشته ها و محبّت من و مادرش هم کارساز بوده است. بسته های تشویقی هم هنوز محرّکیت خود را دارند. البته که حواسمان به شرطی نشدن هم بوده است و این نکته را در کنار کارهای مثبت دیگر مثل نماز خواندن، مسواک زدن، کمک به مامان، زود خوابیدن، دروغ نگفتن و ... لحاظ کرده ایم.

    اما نسبت به روسری، هنوز جنس و مدلی که مناسبش باشد پیدا نکرده ایم. البته چون فعلا از اولویت خارج شده، بجد دنبالش نبوده ایم. به مرور زمان و کمک دوستان حتما مدل های خوبی پیدا خواهیم کرد. خود زهرا هم بیکار ننشسته است. گهگاهی روسری اش را سرش می کند. تازه چند روز گذشته توانسته است یک مدل گره زدن روسری (هرچند ناقص و کمی ناموزون) ابداع کند. خب از یک دختر در شُرُف چهار سالگی بیش از این توقع نمی رود. تازه برای این ابتکار باید امتیاز هم قائل شد.

    فقط یکی دو دغدغه باقی می ماند. آن هم وجود شبهاتی است که ممکن است در آینده نسبت به حجاب با آن مواجه شود که از اکنون باید نسبت به واکسینه کردن یا درمانش هشیار باشیم. دغدغه‌ی دوم، رواج فرهنگ بد/بی حجابی در آینده است که بعید می دانم یارای مقابله با مدیریت قوی والدین و نظام خانواده را داشته باشد. معتقدیم اگر حکومت خانواده را عادلانه و حکیمانه اداره کنیم، در جنگ با حکومت های بیرونی، ما پیروز خواهیم بود.
    به نظرم تا اینجا نکته ای را فراموش نکرده ایم. این طور نیست؟



  • کلمات کلیدی : حجاب، شخصی، زن و خانواده
  • نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    جانم فدای امام هادی نقی

    دوشنبه 91 اردیبهشت 25 ساعت 5:50 عصر

    جانم فدای امام هادی نقی (علیه السلام)

    جانم فدای امام هادی نقی علیه السلام



    نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    درمان بدفهمی در دیالوگهای مجازی

    پنج شنبه 91 اردیبهشت 21 ساعت 6:11 عصر

    به احتمال قوی برای شما فراوان پیش آمده که در دنیای مجازی بین شما و کسی گفتگویی در گرفته و شما یا طرف مقابلتان نتوانسته اید مقصود خود را شفاف بیان کنید. لابد در برخی از این موارد، کار به سوء تفاهم کشیده است و باز شما یا طرف مقابلتان نتوانسته اید جلو این سوء تفاهم را بگیرید.

    اکیداً توصیه می کنم که در این گونه موارد، از ادامه بحث در دنیای مجازی خودداری کنید و بحث را در دنیای واقعی پیش ببرید. سعی کنید اگر امکان دارد، حضوری همدیگر را ببینید و رو در رو با یکدیگر صحبت کنید. مزیت این کار این است که شما علاوه بر کلمات، لحن سخن، و نشانه های تصویری چهره و دست را نیز به طرف مقابلتان منتقل می کنید و مواجهه حضوری این امکان را به شما می دهد که بسیار راحت تر مقصود خود را بیان کنید یا مقصود طرف مقابلتان را درک کنید. علاوه بر این، تجربه نشان داده است که در مواجهه حضوری، بحث ها ملایم تر و دوستانه تر پیش می رود؛ در حالی که در دیالوگهای مکتوب، مثل چت، شبکه های اجتماعی، و حتی پیامک، بحث به طرف خشونت کشیده می شود.

    علّت بسیار واضح است؛ در دیالوگ نوشتاری، طرف مقابل، ناخودآگاه گفتار شما را با لحن متخاصمانه می خواند و احساس می کند که باید با همین لحن به شما پاسخ دهد، در حالی که در گفتگوی شفاهی، بخصوص در گفتگوی حضوری، لحن گفتار به همراه اشارات صورت و دستها، جلو بسیاری از این بد فهمی ها را خواهد گرفت.

    اگر امکان دیدار حضوری نیست، حد اقل گفتگو را شنیداری ادامه دهید؛ تلفن، و چت صوتی و تصویری در این زمینه مفید خواهد بود.
    مطمئن باشید اگر به این نسخه عمل کنید، بسیاری از دشمنی های ناخواسته به دوستی تبدیل خواهد شد.

    البته و صد البته مقصودم از بیان این نوشتار، توصیه به گفتگوهای مشکوک و غیر مشروع، بخصوص آنچه امروزه به نام دوستی جی اف و بی اف رواج دارد نیست. در این گونه موارد، توصیه‌ی اوّل و آخرم، قطع هرچه سریعتر گفتگوست!



  • کلمات کلیدی : دنیای مجازی
  • نویسنده : میم سین | نظر شما [ نظر]

    <      1   2   3   4   5   >>   >

    لیست همه یادداشت های میم سین

    تناقض رفتاری و اعتقادی داعش
    بررسی روایات بشارت خروج ماه صفر
    از بصیرت سیاسی تا بینش احساسی!
    انتخاب من
    صالح مقبول
    رابطه ی عدالت و پیشرفت، رویکردها و نقدها
    موعظه ای برای شیعیان
    ای دوست عزیزم!
    خشونت علیه زنان یا ستم علیه آنان
    کوه
    معلم باید شعور داشته باشد
    تجربهی فقهی ـ feqh experience
    روزی در قم، روزگاری برای من
    خودمان می بَریم
    اختلافات فرهنگی را جدّی بگیریم
    [همه عناوین(64)]