این روزها خوابم به هم ریخته است. دیشب بسیار دیر خوابیدم.
صبح با صدای نماز پسر شش ساله ام بیدار شدم.
لذّتی از این نماز خواندن و از این بیدار شدن بردم که مپرس. هنوز هم مست آن حمد خواندن و سبحان الله سبحان الله گفتنش هستم.
دعایش کنید عاقبت بخیر شود.
فحش حرام است، بر منکرش لعنت. امّا بعضی وقت ها باید بدترین و رکیک ترین فحش ها را نصیب دوستت کنی تا بیدار شود، تا به ته درّه سقوط نکند.
بعضی وقتها بدخوابی از بدمستی هم چندش آورتر می شود. اینجاست که فحش از اوجب واجبات است. چون پای جان مؤمن در میان است!
حال اگر دوست مؤمنت دارد تو را با یک منجی، یک سوپرمن، یا یک معصوم دلباخته! اشتباه می گیرد و کرامتش را به ته درّه می فرستد، باید خود را ذبح کنی تا نجاتش دهی. چون کرامت مؤمن حتی از جانش هم عزیزتر است.
مجبور می شوی فحش هایی را نثارش کنی که نه در طول دوران علمی ات و نه حتی در سراسر دوران جاهلیت زندگی ات به کسی نثار نکرده ای! شاید بیدار شود و سر به راه شود.
اما گاهی دوست مذکور هم بد جور خواب است و هم بدجور مست کرده. شاید هم خود را به خواب زده است. بدخواب شده است اساسی!
پردیسان، از روحیه ی برادری تا احتیاط در مرزهای خواهری
کسانی که به قم تردد دارند لابد نام «پردیسان» را شنیده اند. پردیسان، یک شهرک/شهر است در حدود 10 کیلومتری جنوب قم که اخیرا شهرداری آن به عنوان یکی از مناطق شهری قم فعال شده است. این شهرک به منظور اسکان دادن سرریز جمعیت قم از چند سال پیش مورد توجه مسؤولین قرار گرفت.
از آنجا که قم شهری مهاجرپذیر است، طبیعی است که عمده ساکنین آپارتمانهای این شهر/شهرک را طلاب، بخصوص طلاب جوان تشکیل دهند. هرچند که بسیاری از نهادها و مؤسسات دولتی و غیر دولتی نیز برای پرسنل یا افراد تحت تکفّل خود، اقدام به ساختن واحدهای آپارتمانی نموده اند، ولی همچنان غلبه جمعیت در این بخش از شهر قم با خانواده های طلاب است.
به شهادت تجربه، در مناطقی که عموماً طلاب زندگی می کنند فرهنگی خاصّ و گاه بسیار متفاوت با دیگر مناطق شهری ایران رایج است. لابد کسانی که حتی برای یک بار پا به شهرک مهدیه قم گذاشته باشند آشکارا این تفاوت را تجربه نموده اند. محیطی شبیه جامعهی آرمانی و ایده آل مذهبی که هرچند در ظاهر، و برغم برخی آفات، بسیاری از شعائر دینی نمود گستردهای دارد. شاید بتوان حسّ برادری و همخونی دینی را مهمترین نماد این گونه مجموعه ها دانست.
در شهر/شهرک پردیسان هم به ضوح چنین چیزی را می توان یافت. هرچند خدمات حمل و نقل عمومی در بخش هزاره های سوم تا ششم این مجموعه شهری بسیار کمرنگ است ولی شما کمتر طلبه یا روحانی دارای وسیله نقلیه را می بینید که در مسیر پردیسان ـ مرکز شهر، دیگر طلبه ها را سوار نکند. و جالب است بدانید که علی رغم مخارج سنگینی که به صاحبان وسائل نقلیه مثل استهلاک، بنزین و ... تحمیل می شود، ولی عمدتا کسی تقاضا یا انتظار دریافت کرایه را ندارد. طلبه ها می دانند که فقط تاکسی ها، اتوبوسهای واحد یا مسافرکش های شخصی کرایه می گیرند. نویسنده به چشم خود ناراحتی طلبه/روحانی راننده را از کسی که بخواهد به وی در ازاء رساندنش از پردیسان به شهر قم کرایه بدهد، دیده است. حتی در مواردی این اقدام، توهین تلقی شده است.
به هر حال، علاوه بر ساعات پرترافیک کاری مثل اول صبح و بعداز ظهر، حتی در ساعات کم ترافیک نیز کمتر طلبه ای را می توان مشاهده نمود که در صورت عبور اتومبیل های طلاب/روحانیون، مجبور به پیاده روی مسیر طولانی انتهای خط (عمدتا کانال آب) تا مجتمع محلّ سکونت خود باشد. حتی در مسیر پردیسان به قم نیز کمتر مشاهده شده که طلاب/روحانیون بی تفاوت از مسافران بگذرند.
در این میان، و در بین پدیده های جالب و گاه تعجب بر انگیزی که ممکن است مشاهده شود، آنچه نویسنده را بر آن داشت که در این باره بنویسد، فرهنگی است که در این فضا نسبت به بانوان وجود دارد. اگر صاحبان اتومبیل، یک طلبه/روحانی را به همراه خانواده اش ببینند قطعاً وی را به مقصد خواهند رساند. حتی بسیار اتفاق افتاده است که جهت ملاحظهی حال خانواده، بخصوص در شرایط بد آب و هوایی یا برخی اوقات خاص مثل شب که اطراف مجتمع ها عمدتا تاریک است، صاحب وسیله، مسیر خود را نیز تغییر می دهد تا ایشان را به مقصد برساند.
این اتفاق کم و بیش در موردی نیز دیده می شود که چند خانم در این مسیر در حال تردد هستند. ولی چیزی که جای تأمل، سؤال، گله یا تعجب دارد این است که حتی در بدترین زمانها و شرایط آب و هوایی، بسیار دیده شده است که اگر یک خانم به تنهایی مجبور به طیّ این مسیر باشد، طلاب/روحانیون صاحب وسیله، کمتر اقدام به سوار کردن وی می کنند. شاید ترس احتمالی از برخی شایعه ها، یا احتیاط نسبت به برخورد با نامحرم، بخصوص وقتی که راننده مسافر دیگری ندارد و امثال اینها، جرأت اقدام را از عموم طلبه/روحانی ها می گیرد. خود نویسنده نیز در این خصوص نمی تواند نظر قاطعی بدهد. از طرفی، برخی گزاره های فقهی یا اخلاقی از تماس با زن نامحرم، بخصوص در صورت تنهایی منع کرده است.
از دیگر سو، تهمت های کم و بیش نابجا که به طلبه/روحانی ها نسبت به رابطه مخفیانه با زنان نامحرم وارد کرده اند نیز جرأت کمک در این مورد را از طلبه/روحانی مذکور می گیرد. ولی از سویی نیز، مشاهدهی سختی تردد، در هوای داغ تابستان و بسیار سر زمستان قم، بخصوص نسبت به بانوان که به جهت وضع پوشش در شرایط آسیب پذیرتری نسبت به مردان قرار دارند می طلبد که طلبه همهی خطرات یا تهمت های احتمالی را به جان بخرد و وی را به مقصد برساند.
با این حال، بسیار دیده ام که طلاب در وضعی مردّد نسبت به این قضیه قرار دارند و نتوانسته اند در این مورد بین این اصول اخلاقی و شرعی جمع کنند. به نظر می رسد حتی قواعد اصولی و فقهی نیز نتوانسته است در مقام عمل کمکی به حلّ این مشکل نماید. مشکلی که تا زمان رفع مشکل حمل و نقل عمومی، همچنان طلاب/روحانیون و خانواده های آنان را می رنجاند!
همین مطلب در چارقد
برادرش در جایی منصبی داشت. چند روز پیش زنگ زده بود مشخصاتش را بگیرد تا به خرج خودش برای سفر حج ثبت نامش کند. خیلی هم قربان صدقه اش رفته بود و می گفت برادری است دیگر! می خواهم این افتخار را داشته باشم که برادر کوچک ترم را به سفر خانهی خدا بفرستم.
از حرم بر می گشتیم. در راه یک گوشمان به صحبت های خودمان بود و گوش دیگرمان جملاتی از یک روحانی را می شنید که در شبستان امام خمینی ره سخنرانی می کرد.
سخنران می گفت: واقعا دور از انصاف است که بعضی ها بنا دارند هر سال به حج بروند در حالی که دور و بر آنها پر از افراد نیازمند است. چرا در حالی که یک جوان پول ازدواج ندارد، یا مریضی به علت نداشتن پول با مرگ دست و پنجه نرم می کند، بعضی افراد باید هر سال به مکه بروند و پولشان را در جیب وهابی های شیعه کش و مسلمان کش بریزند؟
اشک در چشمانش حلقه زده بود. داشت درد دل می کرد. می گفت پول مراسم عقد را ندارد و شاید مجبور شود اتومبیلش را بفروشد. هرچند خانوادهی دختر از فروش اتومبیل منصرفش کرده بودند، ولی نمی دانست از کجا پول مراسم عقد را فراهم کند! حتی اگر بخواهد به ساده ترین شکل مراسم عقد را انجام دهد، باز کم می آورد.
خجالت می کشید به برادر بزرگترش بگوید پولی که می خواهد برای سفر حج سرمایه گذاری کند، لااقل به او قرض بدهد تا بتواند هرچه زودتر ازدواج کند. می دانست زیر بار نخواهد رفت!
از حرم آمدیم بیرون. تا برسیم خانه، همه اش فکرم درگیر این بد سلیقگی برادرانه بود!
تشکر از قاضی القضات اما نه برای تجویز بدحجابی!
حواسمان باشد. حجاب اسلامی واجب است؛ حتی برای زنانی که محکوم به حدّ و تعزیر می شوند؛ و حتی برای زنان فاسق. اسلام همان حجابی را که برای زنان مؤمن می خواهد، عین همان را برای زنان فاسق مسلمان و حتی زنان بدکاره می طلبد، و از جهت حکم فقهی تفاوتی بین این دو گروه نیست. چه رسد به زنان متهم در محاکم!
این مقدمه را گفتم برای این که بگویم:
آنچه درباره دستور رییس محترم قوهی قضائیه جناب آقای لاریجانی (+) درخور تحسین و تقدیر است، این نیست که به زنان متهم اجازه می دهد که بدون چادر و یا حتی بدحجاب در محاکم ظاهر شوند.
آنچه جای سپاس دارد این است که ایشان راه سوء تفاهم و سوء استفاده را بستند؛ و راه این که همزمان با متهم شدن برخی زنان جامعه، یک نماد زیبای اسلامی نیز متهم باشد؛ متهم به این که «تنها زنان محجب و چادری هستند که محکوم می شوند و مشکلات اخلاقی و ... دارند.» و این که «حجاب صیانت نیست».
باید دست آقای لاریجانی را بوسید که با این دستورشان دهان بدخواهان را نیز تا حدودی بستند. باید دست ایشان را بوسید تا عوام فریبان دیگر نتوانند از روی ظواهر آمار غلط بدهند و «حجابِ زیبای اسلامی» را «لباس زشتِ ریا» معرفی کنند.
و من دست استاد را برای این اقدام شان می بوسم.
--------------------------
مرتبط:
داشتن یا نداشتن چادر، مسأله این است!
شخصی در وبلاگش (+) به بررسی آیه نشوز (1) پرداخته است و از این که مفسّرین و مترجمین قرآن، عبارت «فاضربوهنّ» را به معنای زدن دانسته اند احساس تعجب نموده. ایشان با استفاده از دو مقدّمه کوشیده اند تا ثابت کنند که معنای «ضرب» در این آیه «زدن» نیست:
مقدمه اوّل که ایشان از آن استفاده کرده اند این است که «ضرب» در قرآن در معانی مختلفی به کار رفته است و لزوما معنای آن زدن نیست. هرچند کلیت فرمایش ایشان صحیح است. ولی باید توجه داشت که معنای ریشه ای و اصلی «ضرب» به معنای زدن است و به قول ابن فارس در معجم مقاییس اللغه (2) یک اصل بیشتر ندارد که آن زدن است و سایر معانی از همین معنا به استعارت گرفته شده اند و در مرحله بعد نقل معنایی صورت گرفته است.
نکتهی دیگر این است که حتی اگر «ضرب» را مشترک لفظی هم بدانیم، برای فهمیدن چیزی غیر از معنای رایج و اصلی آن باید قرینهی معیّنه وجود داشته باشد. و اگر معنای اصلی آنرا «زدن» بدانیم، معانی استعاری و مجازی قرینهی صارفه می طلبند. در حالی که چنین قرینه ای در آیه وجود ندارد و این واضح است.
شاهد مدّعای ما فهم مفسّرین قرآن است که هیچ کدام از مفسرین شیعه و سنی و عرب و عجم، بجز شخصی که ایشان از وی نقل می کنند، معنایی غیر از زدن از عبارت برداشت نکرده اند. با مراجعه به بیش از 50 ترجمهی فارسی و چند ترجمه انگلیسی قرآن کریم نیز کسی را نیافتم که برای عبارت معنایی غیر از «زدن» بیان کرده باشد. حتی برخلاف ادعای نویسنده، آقای فولادوند نیز عبارت را به «زدن» ترجمه کرده اند. (3) ادامه مطلب...
به یاد استاد قرآن، مرحوم محمد مهدی رجایی
معمولاً هروقت شهرستان می رفتم و به مسجد ... سری می زدم، بعد از نماز جماعت می دیدمش. در واقع، تعجب می کردم اگر در صف نماز جماعت نبود. اگر نمی آمد، آرام و قرار نداشتم و سراغش را از دوستان، بخصوص آقا حسین، پسرش می گرفتم.
همین یکی دو سال پیش بود که یک بار بعد از نماز دیدمش. گمانم پرسید: قم چطور است؟ یا پرسید: در درسهایت پیشرفت داری؟ و من بدون معطلی جواب دادم: قم خوب است، ولی همه چیز را از قبلا شما آموخته ام.
تعارف نمی کردم. درست است که ادبیات عرب و فقه و اصول و فلسفه و کلام و تفسیر و... را در قم آموخته ام. ولی الفبای دین را، بهتر بگویم، دیانتم را از استاد مرحوم «محمد مهدی رجایی» یاد گرفتم.
مردی که با نگاه اوّل، زمانی که تازه پا به مرحله راهنمایی گذاشته بودم، عاشقش شدم. بعد از آن، وقتی پا به دارالقرآن گذاشتم، شیفتهی درس تفسیرش شدم. نمی توانستم یک جلسه از درسش را از دست بدهم. بعدها فهمیدم، تفسیر نمونه می گفت. ولی چنان جذاب و چنان با اعتقاد، که در دل می نشست. می توانم قسم بخورم که جمله ای را نمی گفت مگر این که به آن اعتقاد داشت. توصیه ای نمی کرد، مگر این که به آن عمل کرده بود.
وقتی از سنن النبی، اخلاق پیامبر اکرم (صلّی الله علیه و آله) را بازگو می کرد، وقتی از نورانیت نماز شب خوانها می گفت، و زمانی که در باب تقوا و عفّت و چشم بستن از نامحرم برایمان سخن می راند، همه را در صورت نورانیش می دیدیم و باورمان می شد که می توان به دین خدا، آنگونه که هست، عمل کرد.
بعدها وقتی سال دوم دبیرستان ایشان معاون مدرسه شد و آقای احمدیان، که هر دو از بچه های جبهه بودند، مدیر مدرسه شد، در پوست خود نمی گنجیدم. انصافا طعم مدیریت عالی این دو بزرگوار هنوز که هنوز است کامم را شیرین می کند. تحوّل فرهنگی و علمی که این دو عزیز در دبیرستان مان ایجاد کردند، قابل توصیف نیست. بخصوص بعد از اتمام مسؤولیت مدیر و معاون کذایی سالهای قبل که سال اوّل دبیرستان را به کام من و شاید خیلی های دیگر تلخ کردند.
هیچگاه حرص و ولعی را که برای اصلاح وضع دانش آموزان داشت، دلسوزی را که نسبت به وضعیت تحصیلی و اخلاقی آنها نشان می داد و پیگیری های مدام برای رفع مشکلات آنها را فراموش نمی کنم.
هیچگاه خاطرهی اوّلین سفر زیارتی مشهد مقدس را فراموش نمی کنم. اردویی که از طرف دارالقرآن برگزار شده بود و آقای رجایی هم همراهمان بود. آداب زیارت، برتری شعور نسبت به شور، مواظبت بر رعایت حقوق دیگر زائران و پرهیز از حقّ الناس، همه و همه را اولین بار از ایشان فراگرفتیم. آنگاه که برای نخستین بار در صحن آزادی، پیش پای امام رؤوف نشاندمان و یادمان داد که چگونه برخلاف تصوّر غلط مردم، امام علیه السلام را با ادب و احترام آمیخته به شعور و اعتقاد زیارت کنیم. یادم نمی رود که در اولین زیارت، برخلاف اصرار مردم بر دست کشیدن به ضریح مطهّر حضرتش، حتی یک بار هم به خود اجازه ندادم به ضریح نزدیک شوم؛ مبادا حقّ الناسی اتفاق بیفتد و ثواب زیارتمان هدر رود!
هیچگاه فراموش نمی کنم آن شادی را که از دیدنش و معانقه و احوالپرسی اش به دست می آوردم.
...
اما این بار، وقتی از سفر زاهدان به قم برگشتم، پیامکی تا چند روز متحوّلم کرد: «مراسم تشییع پیکر معلم دلسوز مرحوم محمد مهدی رجایی ... فردا صبح ...».
این بار که به ... رفتم، بجای مسجدالزهرا، در گلستان زهرا به دنبال استادم گشتم. استادی که شاید مقامش از همکار، یار و رفیق شهیدش، معلمِ شهید ... سلیمیان کمتر نباشد. و حیف و صد حیف که این چند روز هیچگاه فرصت نیافتم قبرش را تنها بیابم و سیر برایش گریه کنم و درد دلم را بگویم.
نمی دانم چه شد که قلبش در شهرمان کامل نگرفت و صبر کرد تا به حرم امن امام رؤوف برسد و آنجا بگیرد و راهی دیار باقی کندش! نمی دانم در آخرین سفرش به امام مهربانمان چه گفت که همانجا روحش ماندگار شد؟ نمی دانم چه شد که به این زودی از دست دادیمش!
ولی،
این را شنیدم که بستگان دور و نزدیکش شب اوّل قبر بر سر مزارش به قرآن خوانی و دعا مشغول بوده اند.
و این را هم شنیدم که فرزند متوفّی یکی از مؤمنین به خواب پدرش آمده بود و پرسیده بود: «این آقای رجایی کیست که اهل قبور آرزوی ملاقاتش را دارند؟»
و شنیدم که «وقتی در این دنیای فانی بود، چقدر نسبت به خانواده اش ملاطفت و همراهی داشت.»
هفتهی گذشته که به مشهد الرضا مشرّف شدم، نائب الزیاره اش بودم. شاید روز قیامت، مرا هم به بهانهی این تحفه، شفاعت کند.
این ها را نوشتم، تا نام این مرد بزرگ را در این دفتر زنده نگه دارم و قسمتی هرچند ناقابل، از دینم را به ایشان ادا کرده باشم.
و نوشتم تا هرکسی که گذرش به اینجا افتاد، فاتحه ای نثار روح پاک استاد «محمد مهدی رجایی» کند.
عشق بازی یعنی این که امام زمانت جلو مردم از تو بد بگوید و تو را در بدی شهرهی آفاق کند. ولی پس از آن، مخفیانه اینگونه پیغام محبّتی به دست فرزندت برایت بفرستد:
«سلام مرا به پدرت برسان و بگو: از تو عیبجویی کردم فقط برای اینکه از تو دفاع کرده باشم. زیرا عوام و دشمنان بر سر کسانی که آنان را نزدیک خود ساختیم و جایگاهشان را ستودیم مسابقه گذاشته اند تا به هر که دوستش می داریم و مقرّبش می دانیم آزار برسانند و به سبب محبّتی که به او داریم و قرب و منزلتش به ما تهمتش زنند و ... جانش را بستانند. و [در مقابل] هر که را ما عیبجوییش کنیم می ستایند ...
عیبت را فقط بدین جهت گفتم که تو مشهور به [ارتباط با] ما شده ای و تمایل به ما داری و مردم بدین جهت تو را مذمت می کنند ... خواستم بر تو عیب گذارم تا به سبب عیب و نقصت، دینت را ستایش کنند و بدین جهت از جانب ما دفع شرّ آنها شود. خداوند عزّ و جلّ می فرماید: (أَمَّا السَّفِینَةُ فَکَانَتْ لِمَسَاکِینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدتُّ أَنْ أَعِیبَهَا وَکَانَ وَرَاءهُم مَّلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفِینَةٍ [صالحة] غَصْبًا) (1) ...
به خدا قسم، کشتی را معیوب نساخت جز برای اینکه از دست پادشاه در سلامت باشد ... در حالی که سالم بود و معیوب ساختنش سزا نبود. مَثَل را بگیر! خدا خیرت دهد؛ که تو، به خدا، محبوب ترین مردم نزد من و محبوب ترینِ یاران پدرم در زمان حیات و پس از مرگش هستی. تو با فضیلت ترین کشتی آن دریای وسیع و موّاجی. و از پس تو پادشاهی بس ظالم و غاصب است که برای هر کشتی سالمی که از دریای هدایت می گذرد کمین گذاشته تا به زور بستاندش و او و اهلش را غصب کند.
خداوند در حال حیات رحمتش را ارزانیت دارد و پس از مرگ رحمت و رضوانش را شاملت گرداند! ...» (2)
نمی دانم زراره با شنیدن این پیغام چه کرد. بعید می دانم از شوق و عشق به امام ساعتی گریه نکرده باشد!
--------------
1. کهف، 79.
2. پیام امام صادق علیه السلام در دلجویی از زراره که به دست فرزندش عبدالله به وی رساند. رجال کشی، ج1، ص138.
فردا عصر از قم به زاهدان می رویم. این اولین باری است که این مسیر را با قطار می روم. لابد تجربه خوبی خواهد بود. همیشه، چه با اتوبوس و چه با سواری، کرمان به بعد را در تاریکی گذرانده ام. مسیر بازگشت را هم معمولا آنقدر خسته یا افسرده از بیچارگی های مردم آن سرزمین بوده ام که حوصله نگاه کردن به مناظر اطراف را نداشته ام.
اما امسال، همراه با خانواده، مناظر این مسیر را در روز به تماشا خواهیم نشست. کویر یزد، نخلستان های استوار بم و درختان گز در مسیر استان س.ب تا خود زاهدان، دیدن دارد.
امیدوارم حسرت دیدن کهکشان راه شیری در فاصله ی کاشان تا یزد به دلم نماند. چیزی که هر چند سال فقط یک بار تجربه کرده ام و هرگاه یادش می افتم فقط می توانم یک سبحان الله العظیم بگویم.
دو سال پیش، وقت بازگشت از زاهدان سفرنامه ای نوشتم که مپرس! دلم برای مردم این استان خیلی گرفته بود. از مظلومیتشان نوشتم؛ از بدبختیشان، از بیکاری، از نا امنی، و از اختلافی که دشمنان در دل شیعه و سنی این مرز و بوم انداخته اند؛ و از مشکلاتی که گویا برای مردم این استان، تمام شدنی نیست. غرورم اجازه نداد، و گرنه برای هر خطّش دو مَنِ اصفهان اشک می ریختم! ...
ما ان شاء الله، یک هفته مهمان مردم مهربان این استانیم.
بدتر از این نمی شود؛ دعوتت کرده اند کربلا.
و تو...
هزار، بلکه هزار و صد مشکل حل نشده داری.
هزار و صد سنگ جلو راهت را گرفته است.
آیا طلبیده اند تو را؟
لیست همه یادداشت های میم سین