اُهُی! اونی که با پراید شیشه دودی تو منطقه پردیسان قم زدی به یه بچه بی گناه و در رفتی! چی فکر کردی؟ اگه بتونی از دست قانون در بری، که بعید می دونم، با عذاب وجدانت چیکار میکنی؟ اصلا تونستی دیشب بخوابی؟ فکر نمیکنم! مگه اینکه گرگ درونت اینقدر بزرگ شده باشه که دیگه حرف آدمی زاد رو نفهمی!
بدون که دیروز یه خونواده رو عزادار کردی. اشک من سنگ دل رو هم در آوردی! حیف آدم که به تو بگن! برو بمیر از خجالت!
بابا، من عادت کرده بودم هر وقت بر می گشتم خونه، ورودی مجتمع «حمیدرضا» رو ببینم. همون بچه مدرسه ای لاغر عینکی! همونی که همیشه یه گلّه بچه دنبالش بود و با هم بازی می کردند. همونی که گاهی هم دعواش می کردم واسه شیطنت هاش. ولی چشمهای من به دیدن «حمیدرضا» عادت کرده بود. همونی که بهم قول داده بود دزد چراغ موتورم رو گیر بیاره و جایزه بگیره. اما توی حیوون نذاشتی. تو تمام یکصد و خورده ای واحد مسکونی مجتمع ما رو از دیدن حمیدرضا محروم کردی. روی سینه ی همه مون داغ چسبوندی! می فهمی چی میگم؟! نه نمیفهمی! اگه یه جُو می فهمیدی، اون بچه بیچاره رو که ده متر با ماشینت پرتش کردی و انداختیش تو جوب آب، لااقل میرسوندیش بیمارستان! شاید الآن باباش اینقدر غصه نمی خورد! بیچاره مادر مریضش!
بغض گلوم رو فشرده. اگه دست هر کدوممون بهت برسه خفه ت می کنیم! دعا کن قبل از ما به چنگ پلیس بیفتی نامرد نامسلمون!
اما شما، شما که شاید اشتباهی شایدم درست پاتون به این عزاخونه باز شد، همین جا واسه حمیدرضای ما یه فاتحه بخونید و از تهِ ته قلبتون از خدا برای پدر و مادرش طلب صبر کنید. امروز بعد از ظهر هم تشییع جنازه حمید رضاست. اگه تو منطقه پردیسان بودین بیایین. اگه هم نبودین، همون دعا و فاتحه فراموش نشه!
این پست عزا رو هم با دو آیه ای تموم می کنم که همیشه بهم روحیه میده: «فبشّر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انّا لله و إنّا إلیه راجعون»، « .. و إنّا إلی ربّنا لمنقلبون»
یک شهر تمام، همهی یک قبیله، چند خاندان بزرگ، و ده ها نفر اصیل و بی اصل و نسب افتاده اند به جان آبروی «یک بانوی پاک» تا لکه دارش کنند.
جلو کتاب عزیز خدای متعال بعضی از خودشان برای من اعتراف کرده اند که پلیدی از آنهاست و بانو حسابش پاک پاک است. اما هنوز هم شبهه می افکنند. « وَ جَحَدُواْ بهَِا وَ اسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَ عُلُوًّا »
هدف «علوّ» است. مهریه و نفقه و حضانت و آبرو و شرف یک زن مسلمان به کنار! به غایت به «سندرم خود بزرگ بینی» و «خود مؤمن پنداری» گرفتار آمده اند. بخصوص شوهر بی غیرتش که حاضر نشد در دفاع از همسرش حتی یک سیلی به مزاحم خیابانی بزند!
آنقدر شواهد علیه زن بی دفاع جمع کرده اند و آنقدر عوام فریبی کرده اند که دیشب فقط نیم ساعت با سوگند و والله تالله گفتن برادر زن بیچاره را قانع کردم که خواهرت سالم است! و تو ببین منِ دانا به حقیقت چه می کشم و بنگر که چه می کشد این بندهی خدا!
این ها را که می نویسم بغض گلویم را گرفته است. اشکم را گذاشته ام برای خلوتم با خدای عزیز قهّار! چرا که مسؤولیت دفاع از این زن بر دوشم سنگینی می کند و گریه می لرزاندم و سستم می کند. حال باید جلو دادگاه و پازپرس و ده تا مأمور معذور دیگر شهادت به پاکی او بدهم؛ در حالی که این افترا زنندگانند که باید بر مدعای خویش بیّنه اقامه کنند. چه می شود کرد؟! دار دنیا گاه برعکس می شود. و خداوند در عِرض و ناموس و مال سنگین سخت گیری کرده است.
دعا کنید از این امتحان سخت رو سفید بیرون بیایم و حق به حق دار برسد.
تابستان بود و درسهای حوزه تعطیل بود. ولی ما یک دوره متمرکز آموزش زبان عربی داشتیم. درسها بسیار فشرده بود. هر روز بجز جمعه ها از ساعت هشت صبح تا ظهر کلاس داشتیم. بعد از ظهر هم می بایست برای جلسات عصرانه که اجرای آن به عهده ما بود آماده می شدیم. دانش پژوهان چند گروه شده بودند و هر روز یک گروه مسؤولیت اداره جلسات را، که به «حفلات یومیة» معروف بود، به عهد داشت. از تولید محتوا در قالب سخنرانی و تئاتر و مسابقه گرفته تا تهیه پوستر و وسائل انجام جلسات باید انجام می شد.
در کنار این، می بایست تکالیف دروس فردا را نیز آماده می کردیم. همچنین دو سه تا نشریه به زبان عربی داشتیم که در طول سال به صورت هفتگی منتشر می شد. اما در طول دوره موظف بودیم هر روز آنرا به روز کنیم. از این جهت نیز در طول هفته فشار زیادی روی دوش دانش پژوهان بود. پنج شنبه ها هم بجای برنامه عصرانه، امتحان هفتگی داشتیم. و البته جمعه روز استراحت مطلق گردش و اردو و آزادی صحبت کردن به غیر زبان عربی فصیح بود. یعنی به هر زبان دنیا که می خواستیم می توانستیم صحبت کنیم.
دوره سختی ها، تلخی ها و البته شیرینی های خاصّ خودش را داشت. در کنار همه اینها حضور دائمی اساتید عرب زبان نعمت بزرگی بود که هم بار علمی کلاس را دو چندان کرده بودند و هم با صمیمیت و صفایی که داشتند کمک کار دوستان بخصوص در اجرای جلسات روزانه و انجام کارهای نشریه ها بودند.
با یکی از این اساتید که اتفاقا تسلّط خوبی به زبان فارسی هم داشت، بسیار صمیمی شده بودیم. البته نه به زبان فارسی، چون صحبت کردن به فارسی در طول دوره مطلقا ممنوع بود. این استاد در طول دوره کلاس های متعددی برعهده داشت. علاوه بر آن وظایف بعد از کلاس از جمله راهنمایی کردن دوستان برای انجام بهتر حفلات روزانه و تصحیح متون و ... نیز بر دوشش سنگینی می کرد.
برنامه به گونه ای سنگین بود که بسیار اتفاق می افتاد تا نیمه شب بیدار بودیم و مشغول مطالعه و نوشتن و آماده کردن جزوه و متن سخنرانی و ... . با این همه به وفور دچار کمبود وقت بودیم. گاهی تکالیف کامل نمی شد و مجبور می شدیم فردا سر کلاس و در محضر استاد مخفیانه آنرا کامل کنیم. خلاصه، دوره ی سخت و در عین حال شیرینی بود.
اما این استاد مهربان ما، که بسیار هم سخت گیر بود و به هیچ وجه نمی شد از زیر بار تکالیف کلاسش فرار کرد، همیشه زود می خوابید و زود بیدار می شد و منظم بود. کار تدریس و پرسش کلاسی و امتحانش هم به راه بود. در کلّ فشار کار روی ایشان هم زیاد بود. ولی هیچ وقت ایشان را خسته ندیدیم. هیچ وقت هم نشد که تعهداتش به تأخیر بیفتد.
تعجبمان زیاد شده بود. یک بار دل را به دریا زدم و پرسیدم: «استاد، برنامه کاری شما کمتر و سبک تر از برنامه ما نیست. ولی ما خیلی خسته می شویم. عصر که می شود خستگی از سر و چهره دوستان می بارد. فشار دوره همه را اذیت می کند. بعضی وقتها هم نمی رسیم تمام تکالیف را انجام دهیم. ولی هیچ وقت شما خسته نمی شوید. به همه کارهایتان هم می رسید. نکند خدا به شما بیش از 24 ساعت داده است؟
ایشان به این سؤال پاسخی دادند که برای همیشه در ذهنم باقی ماند. پاسخ این بود: «من هم مثل شما روزانه 24 ساعت وقت دارم. ولی من هم به تکالیف و درس و بحثم می رسم و هم به استراحت و تفریحم. فرق من با شما در این است که *من نظم دارم ولی شما ندارید.*»
این روزها من و دوستم با هم به کلاس درس خارج می رویم؛
در راه، با هم بحث های علمی می کنیم؛ من راننده ام و او طرف شاگرد نشسته. گاهی یکی دو تا طلبه هم صندلی عقب همراهیمان می کنند.
بحث این چند روزمان جواز یا وجوب «اجبار حکومت به حجاب» یا همان بحث «حجاب اجباری»(1) است.
من، مخالف مقیّدم و او موافق مطلق!
تفصیلش فعلاً بماند.
---------------------------------------------
1) برای جلوگیری از هر گونه سوء تفاهم لازم دیدم این پانوشت را اضافه کنم:
وجوب حجاب از ضروریات دین مبین اسلام است و هیچکدام از فقها در اصل آن اختلاف نظر ندارند. بحث هایی هم که از قدیم بوده و اخیرا بعضی متفقهان به آن دامن زده اند، به تصریح خود آنها در محدودهی حجاب واجب است. اما بحثی که بین ما رد و بدل می شود، مرتبط به عملکرد حکومت نسبت به این حکم الهی است. سؤال اصلی ما در بحث مذکور این است که «پس از قبول وجوب شرعی حجاب، آیا حکومت می تواند یا باید بانوان را به داشتن حجاب کامل اجبار کند یا خیر؟» بدیهی است، خود این سؤال از دو سؤال مجزا تشکیل شده که تفاوت آن دو برای اهل فن روشن است.
شریف عبدالعظیم محمد، کتابی به زبان انگلیسی دارد که در آن به بررسی وضعیت زن در سه دین الهی اسلام، مسیحیت و یهودیت پرداخته است. این کتاب به دست آقای مهدی گلجان به فارسی ترجمه شده و نشر هاجر آن را چاپ نموده است. کتاب را می توانید از اینجا مطالعه کنید.
یکی از قسمتهای جالب این کتاب بخش «حجاب» است که نشان می دهد علاوه بر اسلام، دو دین مسیحیت و یهودیت نیز اهتمام فراوانی به این مقوله داشته اند. حتی یهودیت نسبت به اسلام گاهی سخت گیرانه تر هم عمل کرده است. در بخشی از این کتاب می خوانیم: «رسم زنان یهودی این بود که با سرِ پوشیده در انظار عمومی ظاهر میشدند، بهگونهای که گاهی اوقات حتی همة صورت را جز یک چشم میپوشاندند.»
با توجه به کم بودن حجم کتاب و روانی مطالب، خواندن آنرا به همه مخاطبان در سطح عمومی و کارشناسان حوزه مطالعات زنان توصیه می کنم.
بعد از گرفتن مدرک کارشناسی در یکی از رشته های فنی به حوزه آمده بود. در ایام طلبگی خیلی با هم دوست بودیم. چند مسافرت همراهش بودم. شخصیت آرامی داشت. بسیار به مستحبات بخصوص نماز اوّل وقت مقیّد بود. دروس طلبگی را هم با اشتیاق مطالعه و مباحثه می کرد. در چند سالی که هم کلاس بودیم، جزو بهترین ها بود.
همیشه در مشکلات از راهنمایی هایش استفاده می کردم. کلاً برای من و دیگر اعضای حلقهی دوستی که داشتیم مثل یک برادر بزرگتر بود. حتی بعد ها که متأهل شد نیز رابطه مان استوار بود. هرچند با متأهل شدن هر کدام از دوستان، این حلقه سست تر و سست تر می شد.
بعد از وارد شدن به مرحله سطح، نسبتاً ارتباطمان حفظ شد. در کنار این، رابطه خانوادگی هم داشتیم. علارغم اختلاف سطح زندگی که با آنها داشتیم، هر دو خانواده از رفت و آمد راضی بودیم. به نظرمان خانوادهی معقولی بودند و رفت و آمد با آنها برایمان آرامش آور بود. آنها نیز از نحوهی معاشرت ما احساس رضایت می کردند. هرچند ما خود را در سطحی فرودست می دیدیم و هم از تجربهی زندگی آنها و هم از عقلانیت بیشتری که داشتند استفاده می کردیم.
به تدریج اما مشغلهی درسی مرحله سطح حوزه، ارتباطمان را کم رنگ کرد. این، خصوصیت مرحله سطح است که دوستی های استوار را نااستوار می کند و به دوستی های نااستوار پایان می دهد. کنش ها بیشتر از جانب ما بود و همین باعث شد که «رفت» های بدون «آمد» نیز کم کم تمام شود.
دیگر هر از چند گاهی با پیامک یا تماس تلفنی احوال همدیگر را می پرسیدیم. گاهی هم در جلسات فارغ التحصیلان یا محافل خانوادگی که به یک مناسبت برگزار می شد همدیگر را می دیدیم تا این که ارتباط من و این دوست چند ساله، در پایان دوره ده سالهی سطح و مقدمات به سالی یک یا دو بار رسید.
همسرم اصرار داشت که ارتباط مان را حفظ کنیم؛ چون خانوادهی معتدلی هستند. ولی بشدّت معتقد بودم که رابطه یک سویه محکوم به شکست است. این شد که تنها ارتباط خانوادگی ما خلاصه شد در احوالپرسی تلفنی سالیانه من از دوستم و تماس تلفنی همسرم با همسر ایشان، و البته این که گاهی به تصادف، همدیگر را در محلّ درس می دیدیم!
امسال همسرم به رسم هر سال، به خانهشان تماس گرفت. ولی بعد از چند بار موفق به مکالمه نشد. هربار دختر بچه شش هفت ساله شان گوشی را بر می داشت و می گفت: «مامانم رفته مسافرت» و در جواب این سؤال که کی برمی گردد فقط می گفت: «نمی دونم!»
شستش خبردار شده بود که اتفاق بدی افتاده، ولی نمی دانست چه شده! در طول یک ماه چند بار تماس گرفت و هربار متعجّب تر از دفعهی قبل و ناامیدتر از گذشته می شد. تا این که یک بار یک خانم غریبه، که بعد فهمیدیم مادر رفیقم است، گوشی را از دست دختر بچه گرفت و فقط یک جمله گفت: «از هم جدا شده اند.» و سریع قطع کرد.
وقتی این را از همسرم شنیدم، مبهوت شدم و نتوانستم سخنی بگویم. نگاهی به چهره اش انداختم. او هم بهتر از من نبود. شوکه شده بودیم. این سؤال مهم رهایمان نمی کرد که چگونه ممکن است کار چنین خانواده ای به طلاق بکشد؟ خانواده ای که دو طرف، کاملا متخلّق و با شخصیت هستند و در ظاهر مشکلی با همدیگر ندارند! علاوه بر اینکه از پختگی و عقلانیت کافی نیز برخوردارند.
بعدًا به واسطهی یکی از دوستان که رابطه صمیمی تری با آنها داشت، جویای مسأله شدم. کار از کار گذشته بود. یک سال تمام از این مشاور به آن مشاور و از این مرکز به آن مرکز رفته بودند، بلکه بتوانند راهی پیدا کنند که خانواده شان از هم نپاشد. دوستم متقاعدم کرد که در این مسأله کاملا معقول عمل کرده اند و هیچ راهی نبوده که نرفته باشند. هم ایشان و هم اساتیدی که داشته ایم، مستقیم در مسألهی آنها دخالت کرده اند و سنگ تمام گذاشته اند. ولی بعد از یک سال، تنها نتیجه ای که گرفته بودند این بود که «جدا شوند.»
جویای احوال بعد از طلاق شان شدم. گفت مدام از هر دو طرف خبر می گیرد و اینکه، هر دو آرام تر از قبلند. نهایت چیزی که دستگیرم شد، این بود که برخی اختلافات جزئی از ابتدای زندگی آنها را می آزرده، که شاید اگر از ابتدا به حلّ آن اقدام جدی می کردند، کارشان به اینجا نمی کشید.
اکنون تنها آرزویم این است که فاصلهی طلاق بین آنها، به همراه دلبستگی شدیدی که به دختر بچه مدرسه ای شان دارند، بتواند دوباره آنها را به هم برساند. امیدوارم هر دو بعد از طی یک دوره آرامش پس از طلاق، بتوانند راهی برای جبران گذشته پیدا کنند.
و البته از جهتی خوشحالم که از بین طلاق هایی که در جریان آنها بوده ام، این مورد، معقول ترین طلاقی بود که اتفاق افتاد. زیرا هرچند یک خانواده را از هم پاشید، ولی آثار تخریبی آن به نهایت تقلیل پیدا کرده است و منجر به تنش و جنجال بین خانواده های بزرگتر و بستگان دو طرف نشده است. نکته جالب قضیه اینجاست که تا اینجا از طوفان طلاق، فقط نسیمی متوجه کودکشان شده بود. طفلک بالکل از قضیه بی خبر بود. نه دعوایی فهمیده بود و نه نزاعی و نه طلاقی!
در نهایت به این نتیجه می رسم که «گاهی طلاق بهترین راه است.» و اینکه در صورت ناگزیری از طلاق همواره باید به دنبال «طلاق خوب» بود. طلاقی که معمولا در جامعه ما اتفاق نمی افتد!
--------------------------------
پ.ن: 26 بهمن، نشست سالانهی دفتر مطالعات و تحقیقات زنان با عنوان «طلاق در ایران» برگزار می شود. با توجه به جلسات ابتدایی که داشته ایم، امیدوارم این نشست فتح بابی شود برای حلّ مشکل طلاق در ایران و اصلاح رویه نابهنجار طلاق امروزی جامعه ایرانی.
امامان جماعت و دغدغه های حل نشده
مدّتهاست که نماز جماعت دغدغهی روز و شبم شده است. در سفر و حضر هرجا نماز جماعتی به پا می شود دو دغدغهی مهم بی امانم می کند:
اول اینکه آیا این امام جماعت عدالت دارد یا خیر؟ مشکل برای امثال بنده از دو جهت وجود دارد. اوّل این که مقلّد برخی مراجع محترم هستیم که احراز عدالت را شرط صحت اقتدا می دانند. این برای من که همه را به کیش خود می دانم! کار را خیلی دشوار تر می کند! هرچند بعضی جاها را با توجه به برخی قیود ذکر شده در استفتاءات و کتابهای کمک رساله ای! زیر سبیلی رد کرده ام و همچنان رد می کنم.
مشکل دوم مهم تر است. متأسفانه بیشتر روحانیانی که با آنها برخورد کرده ام مشکل جدی در ادای حروف عربی دارند. این مشکل در شهرستان ها بیشتر است.
هرچند برخی مراجع بزرگوار در بحث مخارج حروف کار را آسان کرده اند، ولی در بحث نماز جماعت، باید چند نکته لحاظ شود:
اول این که حمد و سوره ای که غلط تلفظ شود، برای بسیاری از اقتدا کنندگان درد سر ساز است. بسیاری از مراجع تأکید بر صحّت تلفظ حروف دارند.
دوم این که، نماز تابلوی عبودیت خداست. اگر توصیه به پوشیدن بهترین لباسها و عطر و زینت و همچنین قرائت به الحان عرب توصیه شده و مستحب است، چرا برای تلفظ حروف، به حدّ اقل ها بسنده کنیم و صرفا به استناد یک فتوا زحمت زیباسازی (تجوید) تلفظ عربی قرآن و نماز را از خود دریغ داریم؟! آیا زیباتر نیست که وقتی با خالق جهانیان، آن هم با زبانی خاصّ، به راز و نیاز می نشینیم، به گونه ای صحبت کنیم که زیبایی های آن زبان هم در کلاممان آشکار باشد؟
و اما سومین نکته: نماز جماعت یکی از بارزترین تابلوهای روحانیت است. اگر این تابلو مخدوش باشد، وجاهت روحانیون در بسیاری موارد دیگر نیز مخدوش می شود. این را هم حساب کنید که امروزه بسیاری از مسلمانان عرب زبان که به کشور ما مسافرت می کنند، پای شان به نمازهای جماعت، بخصوص در شهرهای مذهبی مثل قم و مشهد باز می شود. بسیاری از آنها را دیده ام که ترجیح می دهند نمازشان را از همان اول، فرادا بخوانند تا این که مجبور شوند بعداً تکرار کنند.
همچنین شهرهای بزرگ، بخصوص شهرهای مذهبی ما مملو از برادران و خواهران غیر ایرانی است که یا اصالتاً عرب زبان هستند و یا به نحوی با زبان عربی بیش از ما آشنایی دارند. به نظرم این، نیز وجهه روحانیون شیعه ایرانی را زیر سؤال می برد. فکرش را بکنید چه احساس بدی به من دست می داد وقتی از بعضی برادران عرب زبان ساکن قم می شنیدم که در نماز جمعه قم، تنها به این دلیل شرکت نمی کنند که فلان آیت الله نمازش را غلط می خواند! بعضی نیز فقط وقتی فلان آقا امامت جمعه را به عهده داشت شرکت می کردند.
هرچند در سالهای اخیر، حوزه علمیه قم از جهاتی تلاش کرده این مشکل را حل کند (1)، ولی رهایی از این دشوار، تدبیر بیشتری می طلبد. شاید اگر من کاره ای بودم، حکم می کردم که روحانیونی که به هر شکل با بحث نماز جماعت مرتبطند، مثل روحانیون مبلغ و امامان جمعه و جماعت، سالی یک بار تست صحّت نماز بدهند؛ آن هم فقط زیر نظر اساتید تجوید قرآن. عقیدهی شخصیم این است که این تست حتی از تست سلامت بهداشت که برخی مشاغل مثل نانوایان انجام می دهند مهم تر است! دست کم مشکل افرادی مثل من را تا حدودی حل می کند!
شاید بپرسید اگر یک روحانی یک بار این تست را داد، صحت نمازش مشخص می شود. تکرار امتحان چه وجهی دارد؟ پاسخ این است که عموم روحانیون ما چون با جوّ عربی مأنوس نیستند و همچنان در فضای زبانهای دیگری مثل فارسی و ترکی تکلّم می کنند، بعد از مدّتی قواعد تلفظ را فراموش می کنند. برای همین، فکر می کنم امتحان تلفظ از ضروریات کار طلبگی است. کوچک و بزرگ هم ندارد. برای خود بنده بارها و بارها پیش آمده که پشت سر یک آیت الله مجتهد مسلّم یا یک روحانی عالی مقام نماز خوانده ام ولی مجبور شده ام نمازم را دوباره بخوانم!
حدّ اقل به طلبه ها و روحانیونی که این مطلب را می خوانند پیشنهاد می کنم خودشان زحمت بکشند و سالی یک بار نزد یک قاری قرآن بروند تلفظ حروفشان را تصحیح کنند. گمان نمی کنم این کار از تست سلامت سالانهی دندان یا فشار خون و این چیزها گران تر یا وقت گیر تر باشد!
پ.ن: دغدغهی نشر این سخن وقتی برایم تشدید شد که در یک مصاحبه مجبور شدم جلو آقای ممتحن حمد و سوره بخوانم. وقتی به عبارت «ولاالضآلّین» رسیدم ایشان به ضاد بنده اعتراض کردند و مجبور شدم برایشان توضیح دهم که ضاد عربی غیر از ضاد فارسی است!! و علاوه به نزدیکی به حرف دال (دال مفخّم) از صفاتی چون استعلا و استطاله هم برخوردار است! هرچند جناب ممتحن، در جواب بنده فقط این روایت را از پیامبر اسلام (صلّی الله علیه و آله) خواندند که: «أنا افصح من نطق بالضاد» و من دست کم از ترس این که مردود نشوم، یا شرم از بزرگواری ممتحن نتوانستم اعتراض کنم که ایشان چگونه از این روایت برای ردّ عرایض بنده استفاده کرده اند؟!
---------------------
1. در حوزه علمیه علاوه بر قرار دادن درس آموزش روانخوانی و تجوید قرآن در سطوح مقدمات، در چند مرحله امتحان صحت قرائت نیز انجام می شود. یکی برای روحانیونی است که قصد تشکیل پرونده تبلیغی در مراکزی مثل دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم را دارند. دیگری برای دادن مجوّز لباس روحانیت در واحد تهذیب حوزه. ولی مشکل اینجاست که ممتحنین در این بخش خود کارشناس نیستند و بعضی از کسانی که باید نمره مردودی بگیرند، در این بخش پذیرفته می شوند.
زهرا دو روزه تب داره. دیروز پاشو کرده بود تو یه کفش که بابا ببرم دکتر، حالم خوب نیست، سرم درد میکنه، تب دارم.
گفتم مامان بهت دوا و جوشونده میده اگه خوب نشدی میبرمت دکتر.
همش می گفت: خوب نمی شم. ببرم دکتر. پیشونیم درد میکنه.
حتی وعده چیپس و شکلات هم فایده نداشت. گفتم: تو واقعا مریضی یا دلت واسه دکتر رفتن تنگ شده؟!
اونم با صداقت گفت: دلم واسه دکتر تنگ شده.
همه خندهمون گرفت از صداقشتش. گفتم: باشه اگه حالت بهتر نشد می برمت دکتر معاینهت کنه. اما شاید آمپول هم بنویسه ها!
گفت: معاینه نه. آمپولم نه. اما ببرم دکتر!
دیروز تبش افتاد. ولی دیشب دوباره بالا گرفت. نصفه شب مجبور شدم ببرمش درمونگاه. به مامانش گفتم شما نمیخواد بیایین. خودم می برمش.
دکتر غیر از دارو براش آمپول هم نوشت. کلی باهاش صحبت کردم و سرش شیره مالیدم تا قبول کرد آمپول بزنه. درد داشت. کلی گریه کرد. حواسش رو پرت کردم به ستاره ای که تو قسمت جنوبی آسمون قم پیدا بود. گفتم ببین چقدر دوستت داره از بس دختر خوبی هستی! داره همه جا دنبالت میاد. چشمش تا دم خونه دنبال ستاره بود. دیگه گریه نمی کرد. ولی افتخار از چشمهاش می بارید. از اینکه بهش اهمیت دادم و نصف شب خودم تنها بردمش دکتر اونقدر خوشحال بود که نگو!
با غرور ماجرای دکتر و آمپول و ستاره رو برای مامانش تعریف کرد و من همهش لذّت می بردم از حرف زدنش!
زن نمونه، از دید من، آن زنی نیست که برای کسب شهرت و موفقیتِ بیش تر فاتحهی خانواده و مسؤولیت های سنگین آن را که هیچ، حتی فاتحهی انسانیت خویش را بخواند و خودِ برهنه اش را به جهانی بنمایاند.
من این چنین زنی را بسان برادر حاتم طایی می دانم که چون نتوانست مثل برادرش معروف شود با اهانت به زمزم شهرت ابدی برای خود ساخت!
من سر به آستان آن فرشته ای می سایم و قدمگاه آن روح روحانی زیبا را می بوسم که برای پاسداشت مقام مقدس خانواده، و برای زنده نگه داشتن نام «هم سر» و «مادر» پا روی هرچه شهرت و اسم و رسم بود گذاشت و بی نام و نشانی در خانهی شوهر را برگزید. همو که هنگام لالایی خواندن برای کودک یا کودکانش، کتاب فقه یا فلسفه یا حتی فیزیک و ریاضی جلوش باز است و به فکر تاریخ امتحان و فرصت های از دست رفتهی ترم نیمه/ غیر حضوری است.
همو که می داند اگر دو فرزند شایستهی سالم به جامعه اش تحویل دهد، از صد کتاب و مقاله و پایان نامه ارزشمند تر است و ماحصلش از سی سال سابقهی خدمت اداری سودآور تر.
من این «زن» را می پرستم؛ به خدای احدِ واحد سوگند!
و شب و روز بر آن زن نمای حمّالة الحطب لعنت می فرستم.
حاشیه های من در سومین نشست اندیشه های راهبردی
دیشب سومین نشست اندیشه های راهبردی را با موضوع «زن و خانواده» در خدمت رهبر انقلاب بودیم. بحث درباره محتوای جلسه را به مجالی دیگر می سپارم و اینجا به حاشیه هایی کاملا شخصی از جلسه بسنده می کنم:
* جلسه چهار ساعت طول کشید. منِ جوان هر سه چهار دقیقه یک بار باید این پا آن پا می شدم تا خسته نشوم و بدنم کرخ نشود. اما واقعا مرد می خواهد که چهار ساعت تمام، بدون حرکت جلو دوربین های فیلم برداری بنشیند، خوابش که نبرد هیچ، خمیاز هم نکشد؛ حتی احساس رنجش و خستگی هم در صورتش دیده نشود. کمر درد و پیری و خستگی کار به کنار!
* برای سخنرانی آخر چنین جلسهی طولانی باید هنرمند بود تا حضار خسته نشوند، تازه به وجد هم بیایند. (1)
* دوستی می گفت، چهرهی رهبر با این چیزی که در رسانه ها می بینیم متفاوت است. آقا چیز دیگری است. حرف دوستم را رد نکردم. ولی همواره از خودم می پرسیدم با این همه امکانات تصویر برداری مجهز، چنین چیزی مگر می تواند درست باشد؟! لابد دوستم جَوگیر شده، دارد غلو می کند. دیشب که لحظه ای پس از اتمام نشست توانستم دست آقا را ببوسم و یکی دو جمله را با ایشان رد و بدل کنم، به گفتهی دوستم ایمان آوردم. آقا با آن چه در تصاویر دیده ام متفاوت است. نورانیت چهرهی ایشان به کنار!
* پنج دانگ حواسم به محتوای جلسه بود، ولی با همان یک دانگ باقی مانده، هر از گاهی به آقا خیره می شدم. فقط لحظاتی توانستم آنجور که می خوام نگاهش کنم. «النظر الی وجه العالِم عبادة»
* انتظار نداشتم که رهبر در حوزه زنان تخصصی صحبت کند؛ همین گونه هم شد. ولی دیدگاهها و راهکارهای کلانی که ایشان در مقام رهبری ارائه کردند، در خور ستایش بود. معلوم بود به این حوزه اشراف خوبی دارند. امیدوارم همانگونه که بیان داشتند، نشست جرقه ای برای جوشش و خروش علمی بیشتر در این زمینه باشد و اندیشمندان این حوزهی تأثیرگذار، همّت فزون تری به خرج دهند.
* از قسمت تبادل نظر و گفتگوی جلسه اصلا خوشم نیامد. تبادل نظر و گفتگو یا باید جدی باشد و یا اصلا نباشد. این قسمت جلسه خیلی نمادین و سرد بود. هرچند بعضاً نکات خوبی هم گفته شد.
* در جلسه بهمان چای ایرانی دادند. واقعا خوردن داشت. جالب اینجا بود که رسم این چایخوران مخلوطی از سبک ایرانی و عراقی بود. استکان های کمر باریک و قاشق های چایخوری در کنار آن، متأثر از سبک عراقی بود.(2) چای ایرانی و قندان و قند هم چایخوران به سبک ایرانی بود.
----------------
(1) ایشان در مقام مقایسهی زن و مرد در خانواده، مرد را به پوست بادام و زن را به مغز آن تشبیه کردند که در عین لطافت باعث خنده حضار شد. در جایی دیگر به مزاح، شوهر داری را به بچه داری تشبیه کردند و بیان داشتند که زحمت شوهرداری کمتر از زحمت بچه داری نیست که این هم فضای جلسه را تغییر داد.
(2) کلاس درس خارج یکی از علمای قم که می رفتیم، همیشه قبل و بعد از کلاس چای عراقی می خوردیم. عراقی ها رسم دارند چای را در استکان کمر باریک بخورند و بجای خوردن چای با قند، شکر در آن می ریزند و به اصطلاح، چای شیرین می خورند.
لیست همه یادداشت های میم سین