داعش همیشه ادعای پیروی از قرآن و سنّت راستین پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله را داشته و دیگر مذاهب اسلامی و حتی بعضی از اهل تسنّن را متهم به شرک کرده است.
سؤالی که همیشه نسبت به این فرقه همراه من بوده، این است که اگر چنین است، چرا بر اساس نصّ قرآن کریم که یهودیان را دشمن ترین دشمنان مؤمنان می داند (+)، هیچ گاه قصد تعرّض به اسرائیل و صهیونیست ها را نداشته اند و جنگ اوّل و آخرشان را با دیگر مذاهب اسلامی می دانند؟
و سؤال دیگر این که آیا بوداییان کافر که مسلمان کشی می کنند و یهودیان صهیونیست که در غزّه، جان و مال و عِرض هم مذهبان داعشیان را هر روز به خطر می اندازند، و پیروان دیگر ادیان کافر ترند یا شیعیان و سنّیان مخالف داعش؟
ــــــــــــــــــــ
پ.ن: این سؤالات مبتنی بر عقایدی است که داعشیان هر روزه در بلندگوهای تبلیغاتی خود رواج می دهند و خود را پیرو توحید و قرآن می دانند و معتقدند کافران و مشرکان باید کشته شوند. وگرنه، در اصل این اعتقاد نیز اشکالات و سؤال های متعدّدی وارد است که غرض از نگارش این کوته نوشت، آن نیست.
بررسی روایات بشارت خروج ماه صفر
یکی از بحثهایی که مناسب این روزاست، بحث روایاتی هست که درباره بشارت خروج ماه صفر بین مردم نقل میشه. با بررسی اجمالی و البته طولانی که از کتب اهل سنت و شیعه داشتم، به طور خلاصه به اینجا رسیدم:
چند تا روایت اینجوری داریم. یکی همین «من بشرنی بخروج آذار/آزار/ازار هست که اصلن ربطی به ماه صفر نداره.این روایت رو اهل سنت بی اصل و ریشه دونستند. شیعه هم که نقلش کرده با توجه به متنش کاملا مشخصه که هیچ ربطی به ماه صفر نداره. چون ماه آذار یکی از ماههای رومی هست. علاوه بر اینکه این روایت در مدح ابوذر اومده و پیامبر میخواسته نشون بده که ابوذر از اهل بهشت هست چون محبّت اهل بیت علیهم السلام رو داره.
روایت دیگه «من بشرنی بخروج صفر» هست که بازم اهل سنت بی اصل و ریشه میدوننش و شیعه هم اصلا نقلش نکرده و اگر این روایت نقل شده بود با توجه به اینکه اهل سنت ردش کردند، حتما اهل بیت علیهم السلام معترض میشدند و روایات محکمی در اثباتش میوردند. پس از اونجایی که روایتی از اهل بیت علیهم السلام نداریم پس این روایت قطعا مجعول هست.
هرچند تفسیر سنی روح البیان و همچنین مولوی در مثنوی به این روایت اشاره دارند و توجیه ش هم کردند که پیامبر اشاره میکنه که هرکسی زمان وفات منو یادآور بشه بخاطر مسرّتی که از لقاء خدا دارم به اون فرد وعده ی بهشت میدم. ولی خب این فقط یه توجیه هست و مشکل بی ریشه بودن روایت رو برطرف نمیکنه و به هر حال این روایت هیچ سندی نداره که بخواهیم سر ضعف و قوتش بحث کنیم.
روایت دیگه «من بشّرنی بخروج نیسان...» هست که اونم از ماههای رومی هست که تقریبا مصادق با اردیبهشت هست و باز اهل سنت مجعول دونستنش و امامیه اصلا نقلش نکردند.
جالبه که اهل سنت این روایات را در کتابهایی به اسم «موضوعات» آوردن که به معنای «کتاب روایات جعل شده» هست. یعنی اصلا روایات فوق رو بعنوان روایات جعلی ذکر کردند نه اینکه تو منابع رواییشون باشه.
البته نقل شده که بعضی محدثین شیعه مثل شیخ عباس قمی و صاحب المراقبات هم این روایت «من بشرنی بخروج صفر» رو نقل کردند که عبارتشون فقط در حد یه نقل قول هست نه بیشتر. منظورشون اینه که «مشهور است که چنین می گویند.» ولی هیچ چیزی که نشون بده این روایت رو قبول دارن تو کتابشون وجود نداره.
خلاصه بحث اینکه: این روایات یا اصلا قابل قبول نیستند و هیچ سندی ندارن (بی اصل و ریشه اند.) و یا اصلا ربطی به ماه صفر ندارند. تمت
از بصیرت سیاسی تا بینش احساسی!
خب، انتخابات بحمدالله تمام شد. هم وطنانم، در عین اختلاف نظرها، انصافا حماسه آفریدند؛ نظرشان محترم است و آقای روحانی هم انسان بزرگواری است. با وجود اختلاف سلیقه به احترام مردم بزرگ میهنم به ایشان تبریک می گویم و از خداوند متعال برای ایشان آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم بتوانند قدر این مردم عزیز را بدانند.
اما در مقابل گروه قابل توجهی از دوستانم که به بهانه انجام تکلیف، به جای «بینش سیاسی»، «بینش احساسی» داشتند و سعی کردند کاندیدای غیر مقبولشان را به خدا و پیغمبر و مقدّسات و همچنین به شهدا و امام و انقلاب ربط دهند تا هرکه غیر از اوست را بی دین، ضد انقلاب، دنیا طلب، فتنه گر، ساکت فتنه، حزب باد، معاویه و ...(1) بخوانند، حرفی ندارم؛ جز یک روایت از باب عقل کتاب اصول کافی:
عَلِیُّ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ إِبْرَاهِیمَ بْنِ إِسْحَاقَ الْأَحْمَرِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَیْمَانَ الدَّیْلَمِیِّ عَنْ أَبِیهِ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِی عَبْدِ اللَّهِ ع فُلَانٌ مِنْ عِبَادَتِهِ وَ دِینِهِ وَ فَضْلِهِ فَقَالَ کَیْفَ عَقْلُهُ قُلْتُ لَا أَدْرِی فَقَالَ إِنَّ الثَّوَابَ عَلَی قَدْرِ الْعَقْلِ إِنَّ رَجُلًا مِنْ بَنِی إِسْرَائِیلَ کَانَ یَعْبُدُ اللَّهَ فِی جَزِیرَةٍ مِنْ جَزَائِرِ الْبَحْرِ خَضْرَاءَ نَضِرَةٍ کَثِیرَةِ الشَّجَرِ ظَاهِرَةِ الْمَاءِ وَ إِنَّ مَلَکاً مِنَ الْمَلَائِکَةِ مَرَّ بِهِ فَقَالَ یَا رَبِّ أَرِنِی ثَوَابَ عَبْدِکَ هَذَا فَأَرَاهُ اللَّهُ تَعَالَی ذَلِکَ فَاسْتَقَلَّهُ الْمَلَکُ فَأَوْحَی اللَّهُ تَعَالَی إِلَیْهِ أَنِ اصْحَبْهُ فَأَتَاهُ الْمَلَکُ فِی صُورَةِ إِنْسِیٍّ فَقَالَ لَهُ مَنْ أَنْتَ قَالَ أَنَا رَجُلٌ عَابِدٌ بَلَغَنِی مَکَانُکَ وَ عِبَادَتُکَ فِی هَذَا الْمَکَانِ فَأَتَیْتُکَ لِأَعْبُدَ اللَّهَ مَعَکَ فَکَانَ مَعَهُ یَوْمَهُ ذَلِکَ فَلَمَّا أَصْبَحَ قَالَ لَهُ الْمَلَکُ إِنَّ مَکَانَکَ لَنَزِهٌ وَ مَا یَصْلُحُ إِلَّا لِلْعِبَادَةِ فَقَالَ لَهُ الْعَابِدُ إِنَّ لِمَکَانِنَا هَذَا عَیْباً فَقَالَ لَهُ وَ مَا هُوَ قَالَ لَیْسَ لِرَبِّنَا بَهِیمَةٌ فَلَوْ کَانَ لَهُ حِمَارٌ رَعَیْنَاهُ فِی هَذَا الْمَوْضِعِ فَإِنَّ هَذَا الْحَشِیشَ یَضِیعُ فَقَالَ لَهُ ذَلِکَ الْمَلَکُ وَ مَا لِرَبِّکَ حِمَارٌ فَقَالَ لَوْ کَانَ لَهُ حِمَارٌ مَا کَانَ یَضِیعُ مِثْلُ هَذَا الْحَشِیشِ فَأَوْحَی اللَّهُ إِلَی الْمَلَکِ إِنَّمَا أُثِیبُهُ عَلَی قَدْرِ عَقْلِهِ. (2)
سلیمان دیلمی از پدرش گوید: به امام صادق عرض کردم: فلانی در عبادت و دینداری و فضیلت چنان و چنین است.
فرمود: عقلش در چه پایه است؟ گفتم: نمیدانم. فرمود: ثواب به اندازه عقل است؛ مردی از بنی اسرائیل در یکی از جزائر دریا به عبادت خدا عمر میگذرانید، جزیره سبز و خرم پر از درخت بود و آبهای روان داشت، فرشتهای بر او گذشت و عرض کرد:
پروردگارا مزد عبادت این بنده خود را به من بنما، خدا ثواب وی را به او نمود و فرشته آن را کم شمرد، خدا به او وحی کرد: همراه او باش، آن فرشته به صورت آدمیزاد نزد وی آمد، عابد از او پرسید:
کیستی؟ گفت: من مردی خداپرستم که آوازه جا و خداپرستی تو را شنیدم و آمدم تا با تو عبادت کنم، آن روز را با او گذراند، فردا صبح فرشته تازه وارد به او گفت: اینجا بسیار پاکیزه و دلبند است و همان برای عبادت خوب است و بس.
عابد گفت: اینجا یک عیب دارد، پرسید: چه عیبی؟ گفت: پروردگار ما حیوانی ندارد، اگر الاغی داشت برایش می چراندیم، به راستی این علفها ضایع می شود، آن فرشته به وی گفت: پروردگارت الاغ ندارد؟ گفت: اگر داشت این همه علف ضایع نمیشد. خدا به آن فرشته وحی کرد:
همانا به اندازه عقلش به او ثواب میدهم.(3)
------------------------------------------------------
1) اینها عین عباراتی است که برخی دوستان گفتمانی بنده از آن نسبت به برخی دیگر از کاندیداهای اصولگرا و حامیان آنها استفاده کردند و گاهی بنده را نیز از لطفشان بی نصیب نگذاشتند.
2) کلینی، اصول کافی، کتاب العقل و الجهل، حدیث 8.
3) أصول الکافی، ترجمه کمرهای، ج1، ص 38.
مرتبط: ما چوب حجت و بصیرت رفاعه ها را می خوریم! (آهستان)
یک. از همان ابتدای تأیید صلاحیت نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری 92 معتقد بودم که تأیید صلاحیت شدگان انسانهایی متوسط هستند و نمی توان در بین آنها دنبال یک قهرمان یا ایده آل مطلق بود. با تحقیق، مطالعه، پرس و جو و مشورت گرفتن از دوستان، اساتید و برخی دوستان عضو در ستادهای این کاندیداها و البته برخی حامیان عزیز آنها، این نظر برایم تثبیت شد.
دو. هر کدام از نامزدهای هشت گانه نکات قوّت و ضعفی داشت. هر کدام چیزی داشت که شاید در بقیه یا نبود یا کمتر بود. در مقابل، دیگری، خصلتهایی داشت که ممکن بود در دیگران کم رنگ تر دیده می شد.
سه. از همان اوّل با خود عهد کردم که احساسی و از روی تعصّب یا کینه ورزی یا حتّی برخی مسلّمات بی وجه، به کسی تمایل پیدا نکنم و کسی را رد نکنم. از این رو، تمرکزم را روی سه عنصر شخصیت، برنامه و تیم کاری گذاشتم و در این سه موضوع به تحقیق درباره کاندیداهای محترم پرداختم.
چهار. انصافاً برخی کاندیداها از یک جهت، عالی بودند. تأکید می کنم: از یک جهت عالی بودند. و عجیب این که، همین افراد از برخی جهات ضعف های گاه غیر قابل اغماضی داشتند.
پنج. گفتمان انقلابِ آقای دکتر جلیلی، برنامه ریزی دقیق و قوی آقای دکتر رضایی و آمایش محلّی که نسبت به 3000 شهر انجام داده بود، تجربه و متانت دکتر ولایتی، پرکاری و مدیریت قوی دکتر قالیباف، صداقت و تقوا و برنامهی قویِدکتر حداد عادل با اندیشکده ای که تشکیل داده بود، قدرت مناظره، شجاعت و مدیریت قوی امنیتی و همچنین جوان پسند بودن دکتر روحانی، صداقت و بزرگواری دکتر عارف، و نظرات ضدّ تورّمی و گاه قابل ملاحظه و مدقّانه مهندس غرضی واقعا ستودنی بود و همین در مواردی انتخاب را برایم بسیار دشوار کرده بود.
شش. برخلاف برخی دوستان عزیزم در فضای مجازی و در بیرون فضای مجازی، بنده برای هر هشت کاندیدای تأیید صلاحیت شده، و همچنین برای برخی بزرگواران تأیید صلاحیت نشده، احترام قائلم و همه را در چارچوب نظام جمهوری اسلامی ایران و انقلاب اسلامی می دانم.
هفت. با توجه به معیارهایی که داشتم و سه عنصری که در بند سه بیان کردم، بعضی از این بزرگواران، در همان مراحل ابتدایی از گردونه انتخاب بنده خارج شدند. جنابان دکتر عارف، دکتر جلیلی، مهندس غرضی سه نامزدی بودند که برخی از مهمترین معیارهای مدّ نظر بنده را نداشتند. در مراحل بعدی، جناب آقای دکتر روحانی و جناب آقای دکتر رضایی نیز از گردونه خارج شدند. با کناره گیری دکتر حدّاد عادل، نامزدهای مدّ نظر بنده در دو نفر، یعنی دکتر ولایتی و دکتر قالیباف منحصر شد.
هشت. تا این اواخر، همچنان تردید ها باقی بود. حتی گاهی احتمال اینکه دوباره به بزرگانی مثل دکتر جلیلی، یا حتی دکتر روحانی فکر کنم در ذهنم زنده می شد و باعث می شد تا تأملاتم را دوباره مرور کنم تا خیالم از کنار گذاشتن این بزرگواران یا گرایش به دو بزرگوار باقی مانده راحت باشد. دائم با خودم می گفتم که باید مواظب باشم که بتوانم جوابی قانع کننده، دست کم برای خودم، نسبت به هر کدام از انتخاب ها یا عدم انتخاب ها داشته باشم و اگر روزی در محضر عدل الهی قرار گرفتم بتوانم از فکرم دفاع کنم. به عبارتی، باید نسبت به هر فکری «حجّت شرعی» داشته باشم.
نه. دلم همچنان با گفتمان انقلاب است، که امروز پرچم شعارش دست برادر بزرگوارمان، دکتر جلیلی است و با قوت بیشتری نسبت به دیگر کاندیداها از آن دفاع می کند. ولی در کنار این، معتقد بودم و هستم که پرچم گفتمان را باید به تیم کاری قوی و با برنامه داد و اگر دست کسانی باشد که یا ضعیف باشند و یا احتمال ضعف در آنها قابل توجه است، این گفتمان پر ارزش زمین می خورد و آنگاه است که دیگر نمی توان آن را بلند کرد. از این خوشنود بودم که هر کدام از نامزدهای محترم، به گونه ای، البته با شدّت و ضعف ها، درون این گفتمان شعار می داد؛ ولی از این می ترسیدم و می ترسم که نکند روال به گونه ای شود که چهار سال دیگر، کسی جرأت نکند، یا حاضر نباشد با این گفتمان مقدّس به میدان آید. لذا ترجیح دادم بین دلم، که با گفتمان بود، و عقلم که وظیفه دفاع از گفتمان را بر گردنم گذاشته بود، مدافع شعار این گفتمان، یعنی دکتر جلیلی را همان اوائل کنار بگذارم و به دنبال کسی باشم که از این گفتمان، ولو در حدّ ضعیف تر دفاع کند، ولی رویکرد برنامه محور و تیم قوی تری داشته باشد.
ده. تردید ها همچنان بین دو نامزد باقی مانده، و البته تأملات درخصوص نامزدهای حذف شده، همچنان تا امروز صبح با من بود. ولی امروز، تصمیم نهایی را گرفتم و با درسی که از جناب آقای دکتر حدّاد عادل، در ماجرای کناره گیری از نامزدی ریاست مجلس هشتم و کناره گیری از نامزدی ریاست جمهوری یازدهم گرفتم، ترجیح دادم به نظریه «ترجیح صالح مقبول» روی آورم. (+) با توجه به نظرسنجی های متعدّد و گزارش هایی که از دوستانم بیرون از فضای مجازی گرفتم، تقریبا مطمئن شدم که جناب آقای دکتر قالیباف، حتی اگر اصلح نباشد، «صالح مقبول» است و به گونه ای برای دفاع از گفتمان انقلاب اسلامی مناسبتر هم خواهد بود. در کنار اینکه مدیریت قوی تر، نخبه گرا تر و جوان گراتری نسبت به بقیه خواهد داشت. لذا گزینه نهایی مدّ نظر بنده «دکتر قالیباف» بود.
یازده. مطمئنم هرگز از این تصمیمم پشیمان نخواهم شد. حتی اگر بعدها به گونه ای بفهمم که اشتباه کرده ام. به هر حال ما انسانیم و احتمال خطا حتی در یقینیات مان نیز وجود دارد. و این که بنا بر فرمایش رهبر معظم انقلاب: «اگر انسان بر طبق حجت شرعى کار کرد، چنانچه بعداً غلط هم از آب دربیاید، باز سرفراز است.»
دوازده. خوشبختانه بیشتر دوستانم که حامی کاندیداهای مختلف بودند، با اخلاقی صبورانه و محترمانه پرسش های بنده را پاسخ دادند و با من به بحث نشستند. ممکن است نسبت به بسیاری از پاسخ ها قانع نشده باشم، ولی از سعه صدرشان تشکر می کنم و خوشحالم که خداوند دوستانی با اخلاق و دلسوز از همه گرایش های فکری به من عنایت کرده است. البته در این میان، دوستانی هم بودند که دچار «بیماری خود حقّ بینی و دیگر باطل بینی» بودند و به جهت نپذیرفتن دیدگاهشان، نزدیک بود که به بنده تهمت هایی مثل ضدّ انقلاب بودن، بی عقیده بودن، عامیانه فکر کردن و ... هم بزنند و گاه هم تهمت زدند. منتها بنده این را به داغی فضای سیاسی یا جوان و خام بودن برخی از این دوستان حمل می کنم و دلخوری از این دوستان ندارم و امیدوارم که اگر بنده هم اشتباه، بی حوصلگی یا نقصی داشتم، به بزرگی خودشان ببخشند.
نکته جالب در مباحثاتی که با بعضی دوستان داشتم، این بود که به ضعف های کاندیداهای مورد نظرشان اذعان داشتند و بزرگوارانه برخی دغدغه ها یا مشکلات را می پذیرفتند. ولی در عین حال، با متانت، به دفاع از کاندیدای مدّ نظرشان می پرداختند. کم بودند دوستانی که نامزد مدّ نظرشان را «ایده آل مطلق» یا «ابرمرد» بدانند. و این برای بنده نقطه امیدی بود.
از خداوند می خواهم که اگر در تحقیقم نقص و نقیصه ای داشتم، به عظمت خود ببخشد و آینده این کشور و نظام را به گونه ای رقم بزند که به صلاح مردم، دین و انقلاب باشد.
کناره گیری حداد عادل به من آموخت که نظریهی ترجیح صالح مقبول بر اصلح غیر مقبول در انتخابات، تا حدّ زیادی پذیرفتنی است.
و السلام.
رابطه ی عدالت و پیشرفت، رویکردها و نقدها
این روزها به مناسبت انتخابات ریاست جمهوری دوباره بحث رابطهی «عدالت» و «توسعه» مطرح شده است. هرچند به نظر می رسد در این زمینه دو رویکرد وجود داشته باشد، ولی حقیقت این است که چهار رویکرد در ارتباط بین این دو قابل فرض است. عدم توجه به چهار تایی بودن این رویکردها و تصوّر دوگانه بودن آنها منجر به موضع گیری های اشتباه و گاه تندی علیه کسانی شده است که به گونه ای در صدد بیان نظر خود بوده اند. شاید غفلت از این نکته، باعث اجمال و ابهام در نظرهایی شده که بخصوص از جانب برخی نامزدهای انتخابات ریاست جمهوری بیان شده است و می شود.
اینک به تبیین این رویکردها و بیان رویکرد صحیح تر می پردازیم:
یک. در یک نگاه، عدالت فرع توسعه است. به این معنا که «باید زمینه های توسعه را به طور کامل فراهم کنیم و سپس در مرحله بعد، به اقامهی عدالت بپردازیم.» بر اساس این دیدگاه، عدالت هم از جهت اهمیت و هم از جهت زمانی، فرع توسعه است. یعنی اگر بین عدالت و توسعه یکی اولویت داشته باشد، آن «توسعه» است. پس از این که توسعه و پیشرفت به حدّ قابل قبولی رسید، زمینه های توزیع عدالت فراهم می آید و در این زمان است که باید عدالت را در سطح جامعه برقرار کنیم.
این نظریه معتقد است که بدون توسعه و پیشرفت، اجرای عدالت،در واقع توزیع فقر است.
دو. در این رویکرد، مانند دیدگاه سابق، عدالت فرع توسعه است و ما باید برای توسعه برنامه ریزی کنیم و تلاش کنیم جامعه را به پیشرفت برسانیم. پس از این که پیشرفت حاصل شد، نه تنها زمینه حصول عدالت فراهم می آید، که از سر ریز ثروتی که سرمایه داران و اصحاب مشاغل دارند، فقرا نیز برخوردار می شوند و عدالت خود به خود محقّق می شود. این نظریه در واقع، توسعه و پیشرفت را علّت تامّه حصول عدالت می داند.
سه. نگاه سوم، عدالت را اصل و توسعه را فرع می داند. این دیدگاه به استناد ظاهر روایتی که می گوید «گشایش و توسعه در عدالت است»(1) معتقد است که باید در همین مقدار دارایی و امکاناتی که وجود دارد، عدالت را رعایت کرد. آنگاه خود اجرای عدالت منجر به توسعه و پیشرفت می شود. در واقع، این دیدگاه کاملا برعکس نظریه دوم عدالت را علّت تامّهی پیشرفت می داند و معتقد است که اگر عدالت به خوبی در جامعه ایجاد شود، دیگر نیازی به برنامه ریزی برای توسعه نیست و جامعه خود به خود به پیشرفت می رسد.
چهار. بر اساس این دیدگاه نیز، عدالت اصل و پیشرفت فرع است و «در برقراری عدالت است که توسعه و گشایش حاصل می شود.» اما این دیدگاه برخلاف دیدگاه سابق، معتقد است که فرعیت از جهت اهمّیت است؛ وگرنه، از نظر زمانی توسعه و عدالت باید همزمان انجام شوند و توسعه باید در خدمت عدالت باشد. بر اساس این دیدگاه، «عدالت بدون توسعه، توزیع فقر است.» ولی این، به معنای رها کردن عدالت نیست. بلکه باید برای این که زمینه عدالت ایجاد شود، توسعه را نیز ایجاد کرد. در واقع، توسعه، علّت ناقصهی عدالت، و موضوع ساز برای آن است. ولی به همان مقداری که امکانات و ثروت وجود دارد، باید نسبت به آن عدالت را برقرار کرد. همچنین، به منظور این که عدالت منجر به توسعه فقر نشود، باید هم عرض آن، توسعه نیز انجام شود.
همانگونه که پیداست، بر اساس نظر اوّل و دوم، ما باید بی عدالتی در جامعه را تا زمانِ پیشرفت، تحمّل کنیم. ولی مشکل این دو نظریه اینجاست که اوّلا حدّ و مرزی برای این زمان مشخص نکرده اند و البته به نظر می رسد که نمی توانند هم مشخّص کنند. زیرا پیشرفت، امری نسبی است و یک جامعه در مقایسه بعضی جوامع می تواند پیشرفته باشد و در مقایسه دیگران عقب مانده!
اشکال دیگر این دو دیدگاه در این است که اگر عدالت رعایت نشود، طبیعتاً قدرت به ثروت اندوزان و سرمایه داران می رسد و در صورت نبود خلأ های فرهنگی که یکی از مهمترین آنها عدالت و طبیعتاً حسّ عدالت است، معلوم نیست که پس از رسیدن به قدرت دیگر انگیزه ای برای اجرای عدالت باقی بماند. یا اگر هم انگیزه ای وجود داشته باشد، دیگر قدرت اجرای عدالت را نخواهد داشت. معنای این وضعیت، له شدن فقرا و بی برخورداران در لای چرخ دنده های ثروت سرمایه داران است.
از بین این دو دیدگاه، مورد دوم، اشکال دیگری هم دارد و آن این که عدالت امری است که باید آن را تحصیل کرد و این که پیشرفت و سر ریز شدن ثروت سرمایه داران علّت تامّه برای عدالت باشد، امر معقولی نیست. وگرنه در جوامع ثروتمند، می بایست عدالت محقّق می شد که بیشتر نمونه های موجود دلالت بر بطلان این فرض دارد.
بنابر این، عدالت نه تنها از جهت زمانی متأخر از توسعه نیست، که حتی از جهت رتبی هم کم اهمّیت تر از آن نیست. بلکه حتی می توان گفت عدالت از توسعه مهمتر است. زیرا عدالت حتی اگر توزیع فقر هم باشد، امر مذمومی نیست. ولی توسعه بدون عدالت حتما امری مذموم است. لذا باید نظریه سوم یا چهارم را پذیرفت.
به نظر می رسد از بین دو نظریه اخیر، نظریه چهارم صحیح تر و بی اشکال تر باشد. زیرا برداشتی که نظریه سوم از روایت مذکور دارد غلط است و این گونه نیست که عدالت به خودی خود توسعه را ایجاد کند. زیرا توسعه امری چند بعدی است و علل ناقصه و معدّات فراوانی دارد. توسعه به شکل خاصّش که مطلوب جامعه اسلامی ـ ایرانی ماست، متوقّف بر عدالت نیز هست. اما عدالت همه چیز نیست! بلکه باید تلاش نیز نمود. همانگونه که نظریه چهارم بیان می دارد، توسعه و پیشرفت، موضوع ساز عدالت نیز هست. زیرا باید امکانات و ثروت هایی باشد تا بتوان آن را عادلانه تقسیم کرد. ولی همزمان با پیشرفت و توسعه باید عدالت موجود باشد، بلکه عدالت باید بسیار محکم تر و جدّی تر حاصل شود تا توسعه به معنای خاصّش حاصل شود.
حال با توجه به آنچه گفته شد، می توان شعارهای برخی نامزدها و سخنان بزرگان و استوانه های نظام و همچنین فرمایش های رهبر معظم انقلاب حفظه الله (2) درباره عدالت را بر این فرض ها تطبیق داد تا بدانیم کدام سخن ناظر به کدام دیدگاه است و سره را از ناسره شناخت!
--------------------------------------
1) «فإنّ فی العدل سعة» نهج البلاغة، خطبة 15.
2) با تأمل در فرمایش های رهبر معظم انقلاب و همچنین با توجه به سند چشم انداز بیست ساله که از تأیید ایشان گذرانده شده می توان فهمید که ایشان نیز دیدگاه چهارم را پذیرفته اند.
نبش قبرر صحابی گرانقدر پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله و یار با وفای امیر مؤمنان علیه السلام، جناب حجر بن عدی همه ما را عزادار ساخت. همه از عظمت و کمال و شدّت ایمان این مرد بزرگ سخن گفته اند. مناسب دیدم در اینجا روایتی مرتبط با ایشان نقل کنم و در جست و جویی که داشتم به این حدیث رسیدم که امیر مؤمنان حجر بن عدی و عمرو بن حمق را از شام فرا می خواند و آنها را موعظه می کند. شاید بیان این روایت از کتاب وقعة صفّین (پیکار صفین) برای ما که دوست دار امیر مؤمنان هستیم و آرزوی پیروی از ایشان را در سر داریم و همچنین برای مخالفان حضرتش مفید باشد:
[نهی علی ع اصحابه من لعن أهل الشام]
نَصْرٌ عُمَرُ بْنُ سَعْدٍ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ عَنِ الْحَارِثِ بْنِ حَصِیرَةَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ شَرِیکٍ قَالَ: خَرَجَ حُجْرُ بْنُ عَدِیٍ وَ عَمْرُو بْنُ الْحَمِقِ یُظْهِرَانِ الْبَرَاءَةَ وَ اللَّعْنَ مِنْ أَهْلِ الشَّامِ فَأَرْسَلَ إِلَیْهِمَا عَلِیٌّ «أَنْ کُفَّا عَمَّا یَبْلُغُنِی عَنْکُمَا» فَأَتَیَاهُ فَقَالا: یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ أَ لَسْنَا مُحِقِّینَ؟ قَالَ: «بَلَى» قَالا أَ وَ لَیْسُوا مُبْطِلِینَ؟ قَالَ: «بَلَى» قَالا: فَلِمَ مَنَعْتَنَا مِنْ شَتْمِهِمْ؟
قَالَ: «کَرِهْتُ لَکُمْ أَنْ تَکُونُوا لَعَّانِینَ شَتَّامِینَ تَشْتِمُونَ وَ تَتَبَرَّءُونَ وَ لَکِنْ لَوْ وَصَفْتُمْ مَسَاوِیَ أَعْمَالِهِمْ فَقُلْتُمْ مِنْ سِیرَتِهِمْ کَذَا وَ کَذَا وَ مِنْ عَمَلِهِمْ کَذَا وَ کَذَا کَانَ أَصْوَبَ فِی الْقَوْلِ وَ أَبْلَغَ فِی الْعُذْرِ وَ [لَوْ] قُلْتُمْ مَکَانَ لَعْنِکُمْ إِیَّاهُمْ وَ بَرَاءَتِکُمْ مِنْهُمْ- اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا وَ دِمَاءَهُمْ وَ أَصْلِحْ ذَاتَ بَیْنِنَا وَ بَیْنِهِمْ وَ اهْدِهِمْ مِنْ ضَلَالَتِهِمْ حَتَّى یَعْرِفَ الْحَقَّ مِنْهُمْ مَنْ جَهِلَهُ وَ یَرْعَوِىَ عَنْ الْغَیِّ وَ الْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ بِهِ کَانَ هَذَا أَحَبَّ إِلَیَّ وَ خَیْراً لَکُمْ»
فَقَالا یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ نَقْبَلُ عِظَتَکَ وَ نَتَأَدَّبُ بِأَدَبِکَ وَ قَالَ عَمْرُو بْنُ الْحُمْقِ إِنِّی وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ مَا أَجَبْتُکَ وَ لَا بَایَعْتُکَ عَلَى قَرَابَةٍ بَیْنِی وَ بَیْنَکَ وَ لَا إِرَادَةِ مَالٍ تُؤْتِینِیهِ وَ لَا الْتِمَاسِ سُلْطَانٍ یُرْفَعُ ذِکْرِی بِهِ وَ لَکِنْ أَحْبَبْتُکَ لِخِصَالٍ خَمْسٍ إِنَّکَ ابْنُ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِهِ وَ زَوْجُ سَیِّدَةِ نِسَاءِ الْأُمَّةِ فَاطِمَةَ بِنْتِ مُحَمَّدٍ ص وَ أَبُو الذُّرِّیَّةِ الَّتِی بَقِیَتْ فِینَا مِنْ رَسُولِ اللَّهِ ص وَ أَعْظَمُ رَجُلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِینَ سَهْماً فِی الْجِهَادِ فَلَوْ أَنِّی کُلِّفْتُ نَقْلَ الْجِبَالِ الرَّوَاسِی وَ نَزْحَ الْبُحُورِ الطَّوَامِی حَتَّى یَأْتِیَ عَلَیَّ یَوْمِی فِی أَمْرٍ أُقَوِّی بِهِ وَلِیَّکَ وَ أُوهِنُ بِهِ عَدُوَّکَ مَا رَأَیْتُ أَنِّی قَدْ أَدَّیْتُ فِیهِ کُلَّ الَّذِی یَحِقُّ عَلَیَّ مِنْ حَقِّکَ.
فَقَالَ أَمِیرُ الْمُؤْمِنِینَ عَلِیٌّ اللَّهُمَّ نَوِّرْ قَلْبَهُ بِالتُّقَى وَ اهْدِهِ إِلَى صِرَاطٍ مُسْتَقِیمٍ لَیْتَ أَنَّ فِی جُنْدِی مِائَةً مِثْلَکَ
فَقَالَ حُجْرٌ إِذاً وَ اللَّهِ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ صَحَّ جُنْدُکَ وَ قَلَّ فِیهِمْ مَنْ یَغُشُّکَ.
ثُمَّ قَامَ حُجْرٌ فَقَالَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ نَحْنُ بَنُو الْحَرْبِ وَ أَهْلُهَا الَّذِینَ نُلْقِحُهَا وَ نُنْتِجُهَا قَدْ ضَارَسَتْنَا وَ ضَارَسْنَاهَا وَ لَنَا أَعْوَانٌ ذَوُو صَلَاحٍ وَ عَشِیرَةٍ ذَاتِ عَدَدٍ وَ رَأْیٍ مُجَرَّبٍ وَ بَأْسٍ مَحْمُودٍ وَ أَزِمَّتُنَا مُنْقَادَةٌ لَکَ بِالسَّمْعِ وَ الطَّاعَةِ فَإِنْ شَرَّقْتَ شَرَّقْنَا وَ إِنْ غَرَبْتَ غَرَّبْنَا وَ مَا أَمَرْتَنَا بِهِ مِنْ أَمْرٍ فَعَلْنَاهُ فَقَالَ عَلِیٌّ: «أَ کُلَّ قَوْمِکَ یَرَى مِثْلَ رَأْیِکَ؟» قَالَ: مَا رَأَیْتُ مِنْهُمْ إِلَّا حَسَناً وَ هَذِهِ یَدِی عَنْهُمْ بِالسَّمْعِ وَ الطَّاعَةِ وَ بِحُسْنِ الْإِجَابَةِ فَقَالَ لَهُ عَلِیٌّ خَیْراً.
[اندرز على به حجر بن عدىّ و عمرو بن حمق]
نصر: عمر بن سعد، از عبد الرحمن، از حارث بن حصیره، از عبد اللّه بن شریک که گفت:
حجر بن عدىّ و عمرو بن حمق بیرون آمدند و به اظهار تنفر و لعنت بر شامیان پرداختند. على به ایشان پیام فرستاد: از آنچه درباره شما گزارش مىدهند دست بکشید و نزد من بیایید. (چون آن دو آمدند) گفتند: اى امیر مؤمنان، آیا ما بر حق نیستیم؟ گفت: چرا. گفتند: آیا آنان بر باطل نیستند؟ گفت: چرا. گفتند: پس از چه رو ما را از دشنامگویى به آنان باز داشتى؟
گفت: «بر شما روا ندانستم که نفرینگر و دشنامگو باشید، و فحش دهید و اظهار نفرت کنید. ولى اگر کردارهاى زشت آنان را توصیف مىکردید و مىگفتید: رفتار آنان چنین و چنان و کردارشان چنین و چنان بوده، سخنى درستتر گفته و عذرى رساتر آورده بودید و [اگر] به جاى نفرین بر آنها و اظهار بیزارى خود از آنان (این گونه دعا مىکردید) و مىگفتید: بار خدایا خون ما و ایشان را مریز و میان ما و آنان سازشى به سازگارى آنها برقرار فرما و آنان را از گمراهیشان به راه هدایت باز آر تا پارهاى از آنها که حق را نمىشناسند بشناسندش و آن که به گردنکشى و ستم پرداخته از پافشارى در آن دست کشد، این مرا خوشتر و براى خود شما نیکوتر مىبود».
پس آن دو گفتند: ای امیر مؤمنان، موعظه تو را می پذیریم و مؤدب به ادب تو می شویم.
عمرو بن حمق گفت: راستى را، اى امیر مؤمنان، به خدا من نه از آن رو تو را دوست دارم و نه به آن سبب با تو بیعت کردهام که میان من و تو خویشاوندى است و یا قصد دریافت مالى دارم که تو به من دهى یا خواستار چیرهدستى و تسلطى هستم که نامم بدان بر آید، بلکه از آن روست که من تو را به پنج ویژگیات دوست دارم: این که تو پسر عموى پیامبر خدا صلى اللّه علیه و آله، و نخستین کسى هستى که به او ایمان آورده و همسر سرور بانوان امت، فاطمه دختر محمد صلّى اللّه علیه و آله، و پدر خاندان پاکى هستى که پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله در میان ما به جاى نهاده و بزرگترین مرد مهاجران هستى که سهم عمده در جهاد، از آن توست. و روا بود من به جابهجا کردن کوههاى بلند و استوار و بر کشیدن آب دریاهاى سرشار و انباشته مکلّف مىشدم تا چنین (خجسته) روزیم مىرسید که در کارى دوستانت را تقویت کنم و دشمنت را زبون سازم، راستى را که من نتوانستهام تمام و کمال، حق بزرگى را که تو بر گردن من دارى، چنان که باید ادا کنم.
امیر مؤمنان (به دعا) گفت: بار الها، دل او را به نور تقوى روشن دار و وى را به راه راست برگمار (و خطاب به او گفت) اى کاش در سپاه من صد تن چون تو مىبودند.
حجر گفت: اى امیر مؤمنان، بنابر این تو را به خدا، سپاه خود را پاکسازى کن و از شمار آنان که با تو نیرنگ مىبازند بکاه.
سپس حجر برخاست و گفت: اى امیر مؤمنان، ما فرزند جنگ و مرد پیکاریم، کسانى هستیم که سر در پى جنگ نهیم و از آن بهره گیریم. جنگ ما را آزموده و ما خود، جنگ را آزمودهایم. ما را همدستانى با شایستگیهاى جنگى، و قبیلهاى پر شمار و اندیشهاى آزموده (و فکرى سنجیده و) و تحمّلى ستوده است. زمام، به فرمانبردارى از تو و شنوایى فرمان تو سپرده است. اگر به خاورمان کشانى رو به خاور آریم و اگر به باخترمان خوانى جانب باختر شویم و هر فرمان که تو فرمایى همچنان کنیم.
على گفت: «آیا رأى تمام افراد قوم تو چون رأى توست؟» گفت: «من از ایشان جز نیک ندیدهام، و اینک این دو دست من است که از جانب ایشان به شنوایى فرمان و اطاعت از تو و نیک پاسخى به تو فرا مىآرم و در دست تو مىنهم» على به او گفت: خیر باشد.
وقعة صفّین ص102-104؛ پیکار صفّین، ص144.
ای دوست عزیزم!
تو که می دانی اسم و رسم من چیست و این وبلاگ مال من است و در آن چه مطالبی می نویسم!
تو که می دانی من در اینترنت به اسم «سین» در شبکه های اجتماعی مختلف اکانت دارم و فعالیت می کنم!
تو که می دانی، کجا درس می خوانم و کجا درس می دهم و کجا کار می کنم!
با تو هستم! خواهش می کنم، برادرانه، یا خواهرانه، این سؤالات مرا جواب بده و دربارهی آن فکر کن!
با تجسّس کردن و انتقال دادن اطلاعات من به آدم های خاصّی که دوست ندارم برایم درد سر درست کنند به کجا می رسی؟
آیا این تو را به «کمال انسانی» نزدیک تر می کند که هر جا می روی به هر کس و ناکسی بگویی که این وبلاگ، یا اکانت مال فلانی است؟ و فلان پستش را درباره فلانی و فلانی نوشته است؟ آیا داری مسیر سربالایی کمال و انسانیت را طی می کنی یا در سرازیری به سوی حیوانیت پیش می روی؟
هر جوابی که دوست داری به این سؤال ها بده! اما مطمئن باش، که داری «ایذاء مسلمان» می کنی. و مطمئن باش که داری باب خیر را می بندی!
این که من از ترس تو و امثال تو وبلاگ و اکانتم را ببندم و فعالیت هایم را محدود کنم، هیچ «خیری» نه در دنیا و نه در آخرت به تو نمی رساند! مگر این که مأمور باشی مرا «بپایی» و حقوقی برای این شغل «شریفت» دریافت کنی! که باز هم روز قیامت دقیقاً سر پل صراط جلو تو را خواهم گرفت. اگر به خدا و قیامت اعتقاد داری!
خشونت علیه زنان یا ستم علیه آنان
آنگاه که سخن از «خشونت علیه زن» یا «خشونت علیه زنان» به میان می آید، اذهان عمومی متوجه ستم های تاریخی می شود که به زن روا داشته شده است.
فعالین حوزه مطالعات زنان در این که منظور از این ستم چیست و چگونه اعمال شده و مسبّب و مقصّر اصلی آن کیست یا چه کسانی هستند، و این که راه حلّ مبارزه با این ستم چیست، اختلاف نظر دارند. فمینیست ها هم عمدتاً در سه نظریه ستم، سلطه و تفاوت می گنجند.
فارغ از همه این بحث ها، چیزی که نویسنده را وا داشت تا در این مختصر موضوع فوق را مطرح کند، تفاوتی است که بین «خشونت» و «ستم» وجود دارد. هرچند خشونت یکی از بارزترین مصادیق ظلم است و شاید اغراق نباشد اگر بگوییم زنان بیشترین قربانی این نوع ظلم در طول تاریخ بوده اند، منتها، رابطهی «خشونت» و «ستم» رابطه مصداق و عنوان نیست. به عبارت دیگر، رابطه این دو عموم و خصوص من وجه است. نه هر خشونتی ستم است و نه هر ستمی خشونت. هرچند خشونت در موارد متعدّدی مصداق ستم است.
حال سؤال اینجاست که تعبیر «خشونت علیه زنان» از سوی چه کسانی و با چه اهدافی به جای عنوان جامع و عادلانهی «ستم علیه زنان» قرار گرفته است؟ قاعدتاً این تعبیر در فضای اومانیسم و بیشتر به دست فمینیست ها رواج یافته و برخی اعلامیه های جهانی نیز بر اساس آن تدوین و تصویب شده اند.(+)
این جاست که باید از فمینیست ها، بعنوان نماد و تابلوی دفاع از حقوق زنان، پرسید، اصولاً چرا باید با خشونت علیه زنان مبارزه کرد، اما ستم های دیگر، دست کم در این عنوان پر طمطراق لحاظ نشوند؟ آیا خشونت موضوعیت داشته است؟
چیزی که از این واژه به ذهن نویسنده تبادر می کند این است که در وراء ذهن کسانی که این پرچم را بر افراشته اند، نوعی ضعف و فرودستی طبیعی برای زن مسلّم انگاشته شده است. گویا، زنان، بر خلاف مردان، موجوداتی قابل ترحم هستند که به دلیل فرودستی و ضعفشان نباید با خشونت مواجه شوند. همانند صبیان و مجانین! در حالی که طرف مقابل آنها، یعنی مردان، به جهت قوی تر بودن، ممکن است مستحق این ترحّم! نباشند و در حقّ آنان مبارزه با ستم موضوعیت پیدا می کند.
آیا واقعا فمینیست ها متوجه این نکته بوده اند؟ چیزی که با مبانی بسیاری از فمینیست ها مخالفت دارد؟!
نکته دیگری که در عَلم کردن عنوان خشونت باید ملاحظه شود این است که «خشونت علیه زنان» یعنی «خشونت علیه زنان» نه «هر چیزی علیه زنان». این هم سهواً یا عمداً در دفاع از حقوق زنان و مبارزه با خشونت هایی که علیه آنان اعمال شده است، مغفول مانده و باعث شده که سیاهی لشکر فمینیستی دچار مغلطهی بزرگتری شوند و انتظار داشته باشند که هیچ چیزی علیه زنان نباشد! چون مصداق خشونت است.
در حالی اولا موارد متعدّدی از مصادیق ذکر شده، واقعا مصداق خشونت نیستند. و ثانیاً ممکن است مصلحت جامعه و ملاحظهی بُعد پویایی، تکامل و نشاط آن اقتضا کند که قوانینی علیه برخی از گروه ها، اصناف، و جنسیت ها روا و مصداق عدل باشد. همانگونه که ممکن است قوانینی علیه «مردان» هم وضع شود. ولی نه مصداق خشونت باشد و نه مصداق ستم.
--------------------
پ.ن: هر چند نیاز به توضیح نیست، اما آنچه در بالا گذشت، به معنای نادیده گرفتن خشونت های تأسف باری که در طول تاریخ، و بخصوص در زمان ما چه به نام تمدّن، چه به نام سنّت و چه به نام دین! علیه زنان اعمال می شده و می شود، نیست. و باز این که قطعا نویسنده، در مقدار اندکی از مصادیق، با برخی مدافعان حقوق زنان هم نظر نیست و این موارد خاصّ را مصداق خشونت یا حتی ستم نمی داند.
همین مطلب در:
گاهی می شود مدتی طولانی زیر سایه یک کوه بلند هستی. ولی در این مدّت متوجه بزرگی آن نمی شوی. یا سرت را همیشه پایین می گیری یا در نهایت، چشمت به قسمتی از کوه می افتد؛ همیشه کوهپایه را می بینی، شاید هم دامنه را. و البته متوجه می شوی که قلّه ای هم در دوردست هست!
ولی وقتی از آن دور می شوی، تازه می فهمی که زیر سایه چه کوه بلندی بوده ای!
لیست همه یادداشت های میم سین