ای دوست عزیزم!
تو که می دانی اسم و رسم من چیست و این وبلاگ مال من است و در آن چه مطالبی می نویسم!
تو که می دانی من در اینترنت به اسم «سین» در شبکه های اجتماعی مختلف اکانت دارم و فعالیت می کنم!
تو که می دانی، کجا درس می خوانم و کجا درس می دهم و کجا کار می کنم!
با تو هستم! خواهش می کنم، برادرانه، یا خواهرانه، این سؤالات مرا جواب بده و دربارهی آن فکر کن!
با تجسّس کردن و انتقال دادن اطلاعات من به آدم های خاصّی که دوست ندارم برایم درد سر درست کنند به کجا می رسی؟
آیا این تو را به «کمال انسانی» نزدیک تر می کند که هر جا می روی به هر کس و ناکسی بگویی که این وبلاگ، یا اکانت مال فلانی است؟ و فلان پستش را درباره فلانی و فلانی نوشته است؟ آیا داری مسیر سربالایی کمال و انسانیت را طی می کنی یا در سرازیری به سوی حیوانیت پیش می روی؟
هر جوابی که دوست داری به این سؤال ها بده! اما مطمئن باش، که داری «ایذاء مسلمان» می کنی. و مطمئن باش که داری باب خیر را می بندی!
این که من از ترس تو و امثال تو وبلاگ و اکانتم را ببندم و فعالیت هایم را محدود کنم، هیچ «خیری» نه در دنیا و نه در آخرت به تو نمی رساند! مگر این که مأمور باشی مرا «بپایی» و حقوقی برای این شغل «شریفت» دریافت کنی! که باز هم روز قیامت دقیقاً سر پل صراط جلو تو را خواهم گرفت. اگر به خدا و قیامت اعتقاد داری!
دست و پا زدن بین عبارات سنگین و پیچیدهی کتاب «الروضة البهیة» جهت فهم معنا و ارتباط بین گزاره ها، احکام و ادلّه، اشکالات و پاسخ ها، و کشف سیر بحث شهیدین آن هم برای تدریس در کلاسی که یک هفته بیشتر مهمان شان نیستی، آن قدر سرعت مطالعه ات را پایین می آورد که احساس می کنی علیرغم متونی که روزنامه وار می خوانی، تو را به آرامش می خواند و در کنار مرور فقه، «وقار» را نیز به تو آموزش می دهد.
دیروز از صبح زود که از خانه بیرون آمدم، مردم جور دیگری بودند. انگار شیمیایی زده باشند و همه مسموم شده باشند، و البته بعضی ها مسموم تر! ولی کسی متوجه شیمیایی نشده باشد.
در راهِ رفتن، رانندگان قمی، هرچند کار همیشه شان است، خیلی خیلی بد رانندگی می کردند. در جاده داشتم با سرعت مطمئنّه در لاین دو حرکت می کردم. یک اتومبیل هم لاین یک، به موازات من و البته کمی جلوتر حرکت می کرد. لاین سه کاملا آزاد بود. یک راننده سمند با سرعت بین لاین یک و دو قرار گرفته بود و دائم چراغ می زد که از راست راه بدهم. من هم از این اخلاق ها ندارم که راه غیر قانونی را برای کسی باز کنم. علامت دادم که برود از چپ سبقت بگیرد. ولی گویا این راننده هم شیمیایی شده بود. از گوشه راست عقب ماشین نزدیک کرد تا بترسم و سمت چپ بکشم. طبق قاعده، مسیرم را تغییر ندادم. بالاخره مجبور شد به لاین سبقت بیاید. وقتی به من رسید شروع به گله و تندی کرد که چرا راه نداده ام. هرچه تلاش کردم متقاعدش کنم که باید از چپ سبقت بگیرد، اثری نداشت که نداشت. بالاخره با سرعت دور شد.
بعد از ظهر، دوباره لاین دو بودم و لاین سبقت هم خالی، اتومبیلی با سرعت پایین در حال حرکت از شانه راست جاده بود. یک پراید با سرعت به ما نزدیک شد. به خودش زحمت نداده بود که به لاین سبقت برود. با فاصلهی میلیمتری از بین ما گذشت. در حین سبقت به دست انداز خورد و نزدیک بود تصادف کنیم. بوق زدم. سرعتش را کم کرد و طبق عادت رانندگان قمی (1) شروع به تندی و فحاشی کرد. گفتم از راست سبقت می گیری به کنار، لا اقل کمی فاصله بگیر تصادف نکنیم. جناب راننده، مثل راننده قبلی، دوباره طلبکارانه، و البته برخلاف راننده قبلی بی ادبانه حالی ام کرد که من می بایست به سمت چپ می رفتم تا ایشان با کمال امنیت از راست سبقت بگیرد. من هم که از اوّل به خودم قول داده بودم کوتاه نیایم، با اشاره نشانش دادم که نباید از راست سبقت گرفت. تمام تلاشم را کردم که عصبانی نشوم. باز هم طبق عادت بعضی از اندک رانندگانِ سابق الذکر، ناغافل سرعتش را کم کرد تا به آرامی سبقت بگیرم. بعد پراید را به سمت چپ کشاند و این بار با فاصله میلیمتری از سمت چپ سبقت گرفت. به خیال خودش می خواست مرا بترساند. غافل از اینکه بین «آخوند» و «زن» تفاوت های ماهوی فراوانی است. هرچند هر دو، در این موقعیت فحش خورشان مَلَس است و متلک خورشان پرظرفیت!
عصر، دو تصادف دیدم. دوباره سر بی احتیاطی و لج و لجبازی، سر یک تقاطع چند اتومبیل همدیگر را ناکار کرده بودند! یک جای دیگر هم سر میدان، دو اتومبیل از خجالت یکدیگر در آمده بودند.
خلاصه دیروز برای من قم، نا آرام بود. شیمیایی زده بودند. مردم اعصاب نداشتند. حتی در بانک و مغازه و کوچه و خیابان هم همین حسّ را به من تِلهپاتی می کردند! تا آخر شب داشتم فکر می کردم که چه شده است. یادم افتاد که دلار و سکه و هزار و اندی جنس به تبع این دو گران شده اند. یادم افتاد که یک قالب پنیر از دو سه ماه گذشته تا حالا، تقریبا دو برابر شده است. یادم افتاد که یکی از دوستان به شوخی گفته بود مواظب لپ تاپت باش! دلار گران شده! و من دائم می ترسم که به رسم تگزاز یک گروه برنامه ریزی شده بدزدندم و لپ تاپ دیزلی ام را برای اینکه نفقه ی عیالاتشان را بدهند بدزند و مرا نیز به جرم «آخوند» بودن سر به نیست کنند!همچنین یادم افتاد که بودجه تعداد قابل توجهی از مراکز اداری و فرهنگی یا به طور کامل قطع شده یا به حد اقل ممکن رسیده است. و یادم افتاد که تمام مزایای کارمندان و بخشی از حقوقشان متأثر از مشکلات فعلی است. و باز یادم افتاد که همین الآن در شهر قم، خیلی ها از کار بی کار شده اند. مؤسسات و مراکز خصوصی هم که مشکلات خودشان را دارند!
باورم شد که گرانی، اثر تخریبی اش از شیمیایی بیشتر است. و حق دادم که مردم تلافی سختی های زندگی شان و بعضا بی تدبیری و بد اخلاقی مسؤولین را سر ما طلبه ها در بیاورند. و یادم افتاد که قبلا قول داده بودم سنگ صبور مردم باشم. حتی اگر بعضی از اندک مردمِ خاصّ درشتی یا حتی فحاشی هم بکنند.
دیشب گذشت. امروز در جاده، آرام بودم. تحمّلم بالاتر رفته بود. به نظرم مردم هم آرام تر بودند.
----------------------------------------------------------------------
1. منظور از رانندگان قمی، بخش بزرگی از تمام رانندگانی است که در سطح شهر قم رانندگی می کنند. چه بومی قم باشند و چه مهاجر، چه طلبه باشند و چه غیر طلبه، همچنین چه مسافر باشند و چه مقیم، حتی رانندگان منضبط اصفهانی هم که در قم رانندگی می کنند مشمول این واژه اند. رانندگان قمی، علامت اختصاری فرهنگ سخیف رانندگی در سطح شهر قم است و هیچ اشاره ای به شخص یا گروه خاصّی ندارد و هر گونه تشابه، کاملا تصادفی و غیر عامدانه است.
نانوایی خلوت بود. مشغول گپ و گفت با شاطر بودم. از اینجا شروع شد که فلان نوع آرد کیفیتش بهتر شده یا خیر؟ به قیمت مرغ و چای و دلار رسیدیم؛ و این که ما ایرانی ها به همدیگر رحم نمی کنیم. دشمن خارجی کجا بود؟ بیشترین مشکل ما از خودمان است.
داشتیم صحبت می کردیم. دو سه تا مشتری دیگر هم آمده بودند. یک نفر هم که انگار جایی پیدا کرده تا اعتراض هایش را به دولت بگوید، شروع به بحث سیاسی کرد. جوابش ندادم. انصافا بعضی حرفهایش هم حقّ بود. کلا در عالم گفت و گو با شاطر بودم.
نان را از تنور در آورد. نزدیک میز آورد، ولی رهایش نکرد. آنرا را نزدیک دستم گرفت. داغی سنگک تازه از تنور در آمده را احساس کردم.
صدایش را پایین آورد. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت: «می گویند جهنّم آتش دارد. ولی من می گویم جهنّم آتش ندارد. این ما هستیم که آتش را با خودمان می بریم.»
نان را رها کرد و سراغ تنور رفت. سکوت کردم. بدنم لرزید. انگار داغی سنگک به جانم نشست.
گفتم: حرف خوبی زدی. و برای اینکه از این حالت بیرون بیایم شروع به جدا کردن سنگ ها از نان کردم.
دوباره نزدیک آمد و گفت: «ما خوب حرف می زنیم. ولی عمل نمی کنیم!»
خودم را کنترل کردم.نان ها را برداشتم. مردِ دیگر همچنان مشغول بحث سیاسی بود. تشکر و خداحافظی کردم.
در راه، به این فکر می کردم که حتما مخاطب این حرفها «من» هستم. و اینکه، تا کنون چقدر به دیگران اعتراض کرده ام و چقدر از دولت و حکومت و دشمن و خودی گفته ام؟ و چقدر گفته ام؟ و چقدر گفته ام؟ و راستی! تا کنون چه کرده ام؟
زهرای من هم هر وقت عکس آقا را می بیند، یا تصویرش را در تلویزیون مشاهده می کند، بهانهی آقا را می آورد. بخصوص بعد از نشست راهبردی که خدمت آقا رسیدیم، بهانه گیری اش بیشتر شده است.
بعد از مشاهده مستند «آرمیتا مثل پری»، که البته شکر خدا زهرا خواب بود و ندیدش، به او گفتم: دوست داری بری پیش آقا؟
بی درنگ مثل همیشه پاسخ داد: آره! چرا آقا نمیاد پیشمون؟!
و من هم بلافاصله گفتم: پس دعا کن شهید شم تا بری پیش آقا! مث آرمیتا!
نگاه تردید آمیزی در چهره اش دیدم! به خودم آمدم، دیدم من کجا و شهیدان اهل علم کجا!
وسیله ها را درون اتومبیل چیده بودیم. فقط یک کیف مانده بود. برداشتیمش و در خانه را قفل کردیم و زدیم بیرون. به تصادف، همسایه شیرازی مان را، که از بد روزگار یک سالی است مجبور شده اند گاه و بیگاه به شیراز بروند و مدتی آنجا بمانند، کیف به دست دیدم.
پرسیدم کجا می روی؟ اوّل ابا کرد و بهانه آورد. ولی کیفش می گفت عازم شیراز است. گفتم اتفاقا ما اصفهان می رویم. بیا سوار شو تا یک جایی برسانمت. گفت: خانواده تان اذیت می شوند. به مزاح خطاب به همسرم بلند بلند گفتم: نظر مثبتت چیست که آقای همسایه تا اصفهان مهمان ما باشند؟ طبیعتا باید موافقت می کرد! البته می دانستم که قلباً هم موافق است. صندلی خالی که داریم و راه هم طولانی نیست.
به هر زوری بود کیفش را گرفتم و در صندوق عقب گذاشتم و سوارش کردم. بنایش این بود که هر طور شده شاه جمال پیاده شود و با اتوبوس برود. بیش از حد مأخوذ به حیا بود. اما اجازه نه آوردن به او ندادم.
خلاصه خیالش را جمع کردم که تا اصفهان مهمان ماست. اما در دلم چیز دیگری بود. چون می دانستم که نصف شب اصفهان می رسیم و معلوم نیست اتوبوس برای شیراز گیر بیاید. تصمیم گرفتم هرطور شده راضیش کنم که یکی دو روز همراهمان باشد.
مقدمات و هماهنگی های سکونت را جور کردیم و به خانه پدری بردیمش. نگران بود. خوشحال هم بود. می گفت اولین بار است که کسی اینجوری با خود به مسافرت می بردش. هم از این که به خودمان سخت نگرفته بودیم و همان نان و نمک خودمان را با او به شراکت می گذاشتیم خوشحال بود و هم از این که احساس می کرد مزاحم است، ناراحت. تا فردا صبح نگهش داشتیم. صبح دائم بر طبل رفتن می کوبید. ولی ما بنا داشتیم ناهار و شام نگهش داریم. بهانه می آورد. طوری رفتار می کرد که خودم هم دیگر نمی دانستم چه کنم!
گفتم: بی تعارف، خانواده ما از مهمان خوششان می آید. هیچ هم خودمان را به تکلّف نمی اندازیم. اما اگر شما واقعا مشکلی داری که باید زودتر به شیراز برسی، حرفی نیست!
از رفتار و گفتارش مشخص بود که مشکل خاصّی ندارد. هرچند گاهی هم چیزهایی می گفت که نگرانم می کرد و از خود می پرسیدم که نکند دارم بنده خدا را اذیت می کنم.
ماحصل تردید ایشان بین رفتن و نرفتن و تردید ما بین اصرار و عدم، این شد که ناهار را بار گذاشتیم و سر صبح برای خرید بلیط ساعت 10 شب شیراز به ترمینال رفتیم و البته گشتی هم در شهرمان زدیم.
آنقدر از زاینده رود و پر آبیش گفتم که باورش شد الآن به پارک ساحلی که برویم با یک دریا مواجه است. اما هم او و هم من، وقتی رودخانه ی کم آب را دیدیم، از تعجب دست به دهان ماندیم! باورش سخت بود که زاینده رود را این طور ببینم!
شکر خدا، از زیبایی شهر و شالیزارهای برنج اطراف شهر و درختان زیبا خوشش آمده بود! خب این از یک شیرازی که با گل و بلبل و باغ و باغچه مأنوس است، اعتراف خوبی است!
خلاصه، رفیق شیرازی ما، مأخوذ به حیا و مردّد در ماندن، دست به استخاره شد و با کمی گفت و گو و مشورت گرفتن صادقانه از بنده، تصمیم به رفتن گرفت و ترجیح داد تا شب معطل نماند! سعی کردم صادقانه به او بفهمانم که اهل تعارف نیستم و وقتی می گویم دوست دارم بماند، راست می گویم. ولی نمی دانم، او باور نکرد، یا واقعا مشکلی داشت که نمی خواست بگوید. غیر از استخاره، تنها دلیلی که مرا قانع کرد که دیگر اصرار نکنم این بود که همسرش از دیر رفتنش اذیت می شود! و این هم تعجب مرا کم نکرد که نکرد!
ناهارش را آماده کردیم و در ظرفی گذاشتیم و سریع به طرف ترمینالی رفتیم که قبل از ظهر برای شیراز حرکت داشت...
تا دو سه روز بعد از رفتن همسایه گرامی داشتم فکر می کردم که اگر بعضی انسانها این قدر پیچیده نبودند چقدر خوب بود! و اگر در این گیر و دار تعارف های کاذب، انسان ها دعوت صادقانه را می پذیرفتند چه می شد!
هنوز از این واقعه گیجم! و هنوز از بی رونقی زاینده رود افسرده!
زهرا هر وقت برای بازی به محوطه می رفت، نسبت به داشتن روسری یا مقنعه احساس سختی می کرد. خب طبیعی بود. بخصوص وقتی گره روسری اش شل می شد، خیلی اذیتش می کرد. نمی توانست آنرا ببندد. از طرفی اگر می خواست آن را از سرش بردارد، نمی دانست چه کارش کند؟! کلا بازی تعطیل می شد.
از طرف دیگر، نمی توانستیم به داشتن حجاب امرش کنیم. هم به جهت سنّش، هم به این دلیل که می ترسیدیم از حجاب تنفّر پیدا کند و هم از این جهت که نیمی از دختران هم سن و سالش، و حتی آنهایی که دو سه برابر زهرا سنّشان بود، بدون حجاب در محوطه مجتمع تردد می کردند.
دو راه چاره داشتیم. یکی این که از فوائد و ضرورت حجاب، با زبان کودکانه و ساده برایش بگوییم؛ از خوشحالی و خنده فرشته ها وقتی زهرا را با حجاب می بینند؛ از این که من و مادرش وقتی با مقنعه یا روسری می بینیمش از خوشحالی ذوق می کنیم؛ از این که منِ بابا، زهرای با مقنعه را ده برابر، و به قول خودم وقتی خطابش می کنم، صد تا بیشتر دوستش دارم. خلاصه باورش شد که حجاب چیزی خوبی است. حسابی سرش را گول مالیدیم!
راه دوم استفاده از بسته های تشویقی بود. این راه کمی حساسیت داشت. زیرا از طرفی باید مواظب می بودیم که بسته های تشویقی به اندازهی هدفی که داریم محرّکیت داشته باشند، نه کمتر و نه بیشتر؛ و از سویی دیگر، او را نسبت به انجام کارهای خوب شرطی نکنیم. با کمی بالا و پایین رفتن و سبک و سنگین کردن دو بستهی تشویقی به ذهنمان رسید. در وحلهی اوّل به او قول دادیم که اگر به مدّت یک هفته با روسری یا مقنعه به محوطه برود، سه چرخه مورد علاقه اش را برایش می خریم.
خب، این کار مؤثر افتاد. اما باید نسبت به مشکلات داشتن حجاب هم فکری می کردیم. به این منظور دو راهکار به ذهنمان رسید. اول این که بجای روسری با مقنعه به محوطه برود تا حجاب مانع بازی نشود؛ روسری واقعا برایش آزار دهنده بود. پس در گام نخست، از فرایند محجّبه شدن حذف شد و جایش را به مقنعه داد. امّا مقنعه هم به جهاتی جذابیت های لازم را نداشت. از جمله این که کمی کهنه شده بود و غیر از محوّطه، بعنوان لباس رسمی کارآیی نداشت. این شد که در بسته تشویقی، خریدن یک مقنعهی عربی زیبا با کارکرد نسبتاً آسان را نیز گنجاندیم.
خب، الحمدلله زهرا به یک هفته اش پایبند بود و بعد از مدّت کوتاهی صاحب سه چرخه شد. (هرچند از قبل تصمیم داشتیم که برایش سه چرخه بخریم و از این جهت، به تکلّف نیفتادیم. در واقع یک تیر و چند نشان زدیم.)
پس از مدّتی، برای تقویت جنبهی محرّکیت بسته پیشنهادی، یک مقنعهی آبی کمرنگ زیبا هم با حضور و انتخاب خودش برایش خریدیم.
الآن زهرا، سرش برود، حجابش نمی رود. توجهی هم به بد/بی حجابی دختران همسایه ندارد. ظاهرا هژمونی حجاب که در خانه مان وجود دارد در کنار خندهی فرشته ها و محبّت من و مادرش هم کارساز بوده است. بسته های تشویقی هم هنوز محرّکیت خود را دارند. البته که حواسمان به شرطی نشدن هم بوده است و این نکته را در کنار کارهای مثبت دیگر مثل نماز خواندن، مسواک زدن، کمک به مامان، زود خوابیدن، دروغ نگفتن و ... لحاظ کرده ایم.
اما نسبت به روسری، هنوز جنس و مدلی که مناسبش باشد پیدا نکرده ایم. البته چون فعلا از اولویت خارج شده، بجد دنبالش نبوده ایم. به مرور زمان و کمک دوستان حتما مدل های خوبی پیدا خواهیم کرد. خود زهرا هم بیکار ننشسته است. گهگاهی روسری اش را سرش می کند. تازه چند روز گذشته توانسته است یک مدل گره زدن روسری (هرچند ناقص و کمی ناموزون) ابداع کند. خب از یک دختر در شُرُف چهار سالگی بیش از این توقع نمی رود. تازه برای این ابتکار باید امتیاز هم قائل شد.
فقط یکی دو دغدغه باقی می ماند. آن هم وجود شبهاتی است که ممکن است در آینده نسبت به حجاب با آن مواجه شود که از اکنون باید نسبت به واکسینه کردن یا درمانش هشیار باشیم. دغدغهی دوم، رواج فرهنگ بد/بی حجابی در آینده است که بعید می دانم یارای مقابله با مدیریت قوی والدین و نظام خانواده را داشته باشد. معتقدیم اگر حکومت خانواده را عادلانه و حکیمانه اداره کنیم، در جنگ با حکومت های بیرونی، ما پیروز خواهیم بود.
به نظرم تا اینجا نکته ای را فراموش نکرده ایم. این طور نیست؟
اُهُی! اونی که با پراید شیشه دودی تو منطقه پردیسان قم زدی به یه بچه بی گناه و در رفتی! چی فکر کردی؟ اگه بتونی از دست قانون در بری، که بعید می دونم، با عذاب وجدانت چیکار میکنی؟ اصلا تونستی دیشب بخوابی؟ فکر نمیکنم! مگه اینکه گرگ درونت اینقدر بزرگ شده باشه که دیگه حرف آدمی زاد رو نفهمی!
بدون که دیروز یه خونواده رو عزادار کردی. اشک من سنگ دل رو هم در آوردی! حیف آدم که به تو بگن! برو بمیر از خجالت!
بابا، من عادت کرده بودم هر وقت بر می گشتم خونه، ورودی مجتمع «حمیدرضا» رو ببینم. همون بچه مدرسه ای لاغر عینکی! همونی که همیشه یه گلّه بچه دنبالش بود و با هم بازی می کردند. همونی که گاهی هم دعواش می کردم واسه شیطنت هاش. ولی چشمهای من به دیدن «حمیدرضا» عادت کرده بود. همونی که بهم قول داده بود دزد چراغ موتورم رو گیر بیاره و جایزه بگیره. اما توی حیوون نذاشتی. تو تمام یکصد و خورده ای واحد مسکونی مجتمع ما رو از دیدن حمیدرضا محروم کردی. روی سینه ی همه مون داغ چسبوندی! می فهمی چی میگم؟! نه نمیفهمی! اگه یه جُو می فهمیدی، اون بچه بیچاره رو که ده متر با ماشینت پرتش کردی و انداختیش تو جوب آب، لااقل میرسوندیش بیمارستان! شاید الآن باباش اینقدر غصه نمی خورد! بیچاره مادر مریضش!
بغض گلوم رو فشرده. اگه دست هر کدوممون بهت برسه خفه ت می کنیم! دعا کن قبل از ما به چنگ پلیس بیفتی نامرد نامسلمون!
اما شما، شما که شاید اشتباهی شایدم درست پاتون به این عزاخونه باز شد، همین جا واسه حمیدرضای ما یه فاتحه بخونید و از تهِ ته قلبتون از خدا برای پدر و مادرش طلب صبر کنید. امروز بعد از ظهر هم تشییع جنازه حمید رضاست. اگه تو منطقه پردیسان بودین بیایین. اگه هم نبودین، همون دعا و فاتحه فراموش نشه!
این پست عزا رو هم با دو آیه ای تموم می کنم که همیشه بهم روحیه میده: «فبشّر الصابرین الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انّا لله و إنّا إلیه راجعون»، « .. و إنّا إلی ربّنا لمنقلبون»
یک شهر تمام، همهی یک قبیله، چند خاندان بزرگ، و ده ها نفر اصیل و بی اصل و نسب افتاده اند به جان آبروی «یک بانوی پاک» تا لکه دارش کنند.
جلو کتاب عزیز خدای متعال بعضی از خودشان برای من اعتراف کرده اند که پلیدی از آنهاست و بانو حسابش پاک پاک است. اما هنوز هم شبهه می افکنند. « وَ جَحَدُواْ بهَِا وَ اسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَ عُلُوًّا »
هدف «علوّ» است. مهریه و نفقه و حضانت و آبرو و شرف یک زن مسلمان به کنار! به غایت به «سندرم خود بزرگ بینی» و «خود مؤمن پنداری» گرفتار آمده اند. بخصوص شوهر بی غیرتش که حاضر نشد در دفاع از همسرش حتی یک سیلی به مزاحم خیابانی بزند!
آنقدر شواهد علیه زن بی دفاع جمع کرده اند و آنقدر عوام فریبی کرده اند که دیشب فقط نیم ساعت با سوگند و والله تالله گفتن برادر زن بیچاره را قانع کردم که خواهرت سالم است! و تو ببین منِ دانا به حقیقت چه می کشم و بنگر که چه می کشد این بندهی خدا!
این ها را که می نویسم بغض گلویم را گرفته است. اشکم را گذاشته ام برای خلوتم با خدای عزیز قهّار! چرا که مسؤولیت دفاع از این زن بر دوشم سنگینی می کند و گریه می لرزاندم و سستم می کند. حال باید جلو دادگاه و پازپرس و ده تا مأمور معذور دیگر شهادت به پاکی او بدهم؛ در حالی که این افترا زنندگانند که باید بر مدعای خویش بیّنه اقامه کنند. چه می شود کرد؟! دار دنیا گاه برعکس می شود. و خداوند در عِرض و ناموس و مال سنگین سخت گیری کرده است.
دعا کنید از این امتحان سخت رو سفید بیرون بیایم و حق به حق دار برسد.
تابستان بود و درسهای حوزه تعطیل بود. ولی ما یک دوره متمرکز آموزش زبان عربی داشتیم. درسها بسیار فشرده بود. هر روز بجز جمعه ها از ساعت هشت صبح تا ظهر کلاس داشتیم. بعد از ظهر هم می بایست برای جلسات عصرانه که اجرای آن به عهده ما بود آماده می شدیم. دانش پژوهان چند گروه شده بودند و هر روز یک گروه مسؤولیت اداره جلسات را، که به «حفلات یومیة» معروف بود، به عهد داشت. از تولید محتوا در قالب سخنرانی و تئاتر و مسابقه گرفته تا تهیه پوستر و وسائل انجام جلسات باید انجام می شد.
در کنار این، می بایست تکالیف دروس فردا را نیز آماده می کردیم. همچنین دو سه تا نشریه به زبان عربی داشتیم که در طول سال به صورت هفتگی منتشر می شد. اما در طول دوره موظف بودیم هر روز آنرا به روز کنیم. از این جهت نیز در طول هفته فشار زیادی روی دوش دانش پژوهان بود. پنج شنبه ها هم بجای برنامه عصرانه، امتحان هفتگی داشتیم. و البته جمعه روز استراحت مطلق گردش و اردو و آزادی صحبت کردن به غیر زبان عربی فصیح بود. یعنی به هر زبان دنیا که می خواستیم می توانستیم صحبت کنیم.
دوره سختی ها، تلخی ها و البته شیرینی های خاصّ خودش را داشت. در کنار همه اینها حضور دائمی اساتید عرب زبان نعمت بزرگی بود که هم بار علمی کلاس را دو چندان کرده بودند و هم با صمیمیت و صفایی که داشتند کمک کار دوستان بخصوص در اجرای جلسات روزانه و انجام کارهای نشریه ها بودند.
با یکی از این اساتید که اتفاقا تسلّط خوبی به زبان فارسی هم داشت، بسیار صمیمی شده بودیم. البته نه به زبان فارسی، چون صحبت کردن به فارسی در طول دوره مطلقا ممنوع بود. این استاد در طول دوره کلاس های متعددی برعهده داشت. علاوه بر آن وظایف بعد از کلاس از جمله راهنمایی کردن دوستان برای انجام بهتر حفلات روزانه و تصحیح متون و ... نیز بر دوشش سنگینی می کرد.
برنامه به گونه ای سنگین بود که بسیار اتفاق می افتاد تا نیمه شب بیدار بودیم و مشغول مطالعه و نوشتن و آماده کردن جزوه و متن سخنرانی و ... . با این همه به وفور دچار کمبود وقت بودیم. گاهی تکالیف کامل نمی شد و مجبور می شدیم فردا سر کلاس و در محضر استاد مخفیانه آنرا کامل کنیم. خلاصه، دوره ی سخت و در عین حال شیرینی بود.
اما این استاد مهربان ما، که بسیار هم سخت گیر بود و به هیچ وجه نمی شد از زیر بار تکالیف کلاسش فرار کرد، همیشه زود می خوابید و زود بیدار می شد و منظم بود. کار تدریس و پرسش کلاسی و امتحانش هم به راه بود. در کلّ فشار کار روی ایشان هم زیاد بود. ولی هیچ وقت ایشان را خسته ندیدیم. هیچ وقت هم نشد که تعهداتش به تأخیر بیفتد.
تعجبمان زیاد شده بود. یک بار دل را به دریا زدم و پرسیدم: «استاد، برنامه کاری شما کمتر و سبک تر از برنامه ما نیست. ولی ما خیلی خسته می شویم. عصر که می شود خستگی از سر و چهره دوستان می بارد. فشار دوره همه را اذیت می کند. بعضی وقتها هم نمی رسیم تمام تکالیف را انجام دهیم. ولی هیچ وقت شما خسته نمی شوید. به همه کارهایتان هم می رسید. نکند خدا به شما بیش از 24 ساعت داده است؟
ایشان به این سؤال پاسخی دادند که برای همیشه در ذهنم باقی ماند. پاسخ این بود: «من هم مثل شما روزانه 24 ساعت وقت دارم. ولی من هم به تکالیف و درس و بحثم می رسم و هم به استراحت و تفریحم. فرق من با شما در این است که *من نظم دارم ولی شما ندارید.*»
لیست همه یادداشت های میم سین