خشونت علیه زنان یا ستم علیه آنان
آنگاه که سخن از «خشونت علیه زن» یا «خشونت علیه زنان» به میان می آید، اذهان عمومی متوجه ستم های تاریخی می شود که به زن روا داشته شده است.
فعالین حوزه مطالعات زنان در این که منظور از این ستم چیست و چگونه اعمال شده و مسبّب و مقصّر اصلی آن کیست یا چه کسانی هستند، و این که راه حلّ مبارزه با این ستم چیست، اختلاف نظر دارند. فمینیست ها هم عمدتاً در سه نظریه ستم، سلطه و تفاوت می گنجند.
فارغ از همه این بحث ها، چیزی که نویسنده را وا داشت تا در این مختصر موضوع فوق را مطرح کند، تفاوتی است که بین «خشونت» و «ستم» وجود دارد. هرچند خشونت یکی از بارزترین مصادیق ظلم است و شاید اغراق نباشد اگر بگوییم زنان بیشترین قربانی این نوع ظلم در طول تاریخ بوده اند، منتها، رابطهی «خشونت» و «ستم» رابطه مصداق و عنوان نیست. به عبارت دیگر، رابطه این دو عموم و خصوص من وجه است. نه هر خشونتی ستم است و نه هر ستمی خشونت. هرچند خشونت در موارد متعدّدی مصداق ستم است.
حال سؤال اینجاست که تعبیر «خشونت علیه زنان» از سوی چه کسانی و با چه اهدافی به جای عنوان جامع و عادلانهی «ستم علیه زنان» قرار گرفته است؟ قاعدتاً این تعبیر در فضای اومانیسم و بیشتر به دست فمینیست ها رواج یافته و برخی اعلامیه های جهانی نیز بر اساس آن تدوین و تصویب شده اند.(+)
این جاست که باید از فمینیست ها، بعنوان نماد و تابلوی دفاع از حقوق زنان، پرسید، اصولاً چرا باید با خشونت علیه زنان مبارزه کرد، اما ستم های دیگر، دست کم در این عنوان پر طمطراق لحاظ نشوند؟ آیا خشونت موضوعیت داشته است؟
چیزی که از این واژه به ذهن نویسنده تبادر می کند این است که در وراء ذهن کسانی که این پرچم را بر افراشته اند، نوعی ضعف و فرودستی طبیعی برای زن مسلّم انگاشته شده است. گویا، زنان، بر خلاف مردان، موجوداتی قابل ترحم هستند که به دلیل فرودستی و ضعفشان نباید با خشونت مواجه شوند. همانند صبیان و مجانین! در حالی که طرف مقابل آنها، یعنی مردان، به جهت قوی تر بودن، ممکن است مستحق این ترحّم! نباشند و در حقّ آنان مبارزه با ستم موضوعیت پیدا می کند.
آیا واقعا فمینیست ها متوجه این نکته بوده اند؟ چیزی که با مبانی بسیاری از فمینیست ها مخالفت دارد؟!
نکته دیگری که در عَلم کردن عنوان خشونت باید ملاحظه شود این است که «خشونت علیه زنان» یعنی «خشونت علیه زنان» نه «هر چیزی علیه زنان». این هم سهواً یا عمداً در دفاع از حقوق زنان و مبارزه با خشونت هایی که علیه آنان اعمال شده است، مغفول مانده و باعث شده که سیاهی لشکر فمینیستی دچار مغلطهی بزرگتری شوند و انتظار داشته باشند که هیچ چیزی علیه زنان نباشد! چون مصداق خشونت است.
در حالی اولا موارد متعدّدی از مصادیق ذکر شده، واقعا مصداق خشونت نیستند. و ثانیاً ممکن است مصلحت جامعه و ملاحظهی بُعد پویایی، تکامل و نشاط آن اقتضا کند که قوانینی علیه برخی از گروه ها، اصناف، و جنسیت ها روا و مصداق عدل باشد. همانگونه که ممکن است قوانینی علیه «مردان» هم وضع شود. ولی نه مصداق خشونت باشد و نه مصداق ستم.
--------------------
پ.ن: هر چند نیاز به توضیح نیست، اما آنچه در بالا گذشت، به معنای نادیده گرفتن خشونت های تأسف باری که در طول تاریخ، و بخصوص در زمان ما چه به نام تمدّن، چه به نام سنّت و چه به نام دین! علیه زنان اعمال می شده و می شود، نیست. و باز این که قطعا نویسنده، در مقدار اندکی از مصادیق، با برخی مدافعان حقوق زنان هم نظر نیست و این موارد خاصّ را مصداق خشونت یا حتی ستم نمی داند.
همین مطلب در:
اختلافات فرهنگی را جدّی بگیریم
در بین دو خانواده متوسط مذهبی یک وصلت صورت گرفته است. خانواده ها از قبل آشنایی نسبی به یکدیگر دارند. هر دو خانواده در یک شهر در نواحی مرکزی ایران زندگی می کنند. ولی یکی از خانواده ها مهاجرند و اصالتاً به شهر دیگری تعلّق دارند.
خانواده ها به نسبت پایبند به وظایف شرعی اند. منتها سایه سنگین اختلاف بین این دو خانواده در گرفته است. بد بینی ها و بگو مگوها هم بالا گرفته و هرچه عروس و داماد تلاش می کنند، اوضاع بهتر نمی شود که بدتر از گذشته هم می شود. گاه نزاع به خود عروس و داماد هم سرایت می کند. ایراداتی که خانواده ها به همدیگر می گیرند، معمولا به نحوهی رفتار آنها با خانواده دیگر بر می گردد. بگذارید نمونه هایی از این اختلافات را مرور کنیم:
یک. خانواده داماد برای دید و بازدید به منزل خانواده عروس می روند. میزبان به رسم خود هنگام پذیرایی برای هر فرد میوه ها را درون بشقاب بگذارند و به او تعارف کنند. خانواده داماد از این رفتار بر آشفته می شوند. هرچند به رو نمی آورند. ولی بعدا سر عروس خانم نِق می زنند که مگر ما می خواستیم چند تا میوه بخوریم که خودتان آنرا در بشقاب گذاشتید. ما از این رسم ها نداریم. توی دیس میوه خوری می گذاریم و تعارف می کنیم. مهمان خودش باید انتخاب کند. شما به خانواده ما بی احترامی کردید.
روزی دیگر، خانواده عروس به بازدید خانواده داماد می رود. این بار، خانواده داماد، پس از چیدن بشقاب ها، دیس میوه را برداشته، به یک یک میهمان ها تقدیم می کنند. خانواده عروس چیزی نمی گویند، ولی یک روز دیگر به داماد کنایه می زنند که میوه های درشت را زیر دیس گذاشته بودید که دستمان بهشان نرسد و رویمان هم نشود که آنها را برداریم! عمداً طوری میوه در دیس چیده بودید که نتوانیم خوب هایش را انتخاب کنیم. تازه دستمان به میوه های آن طرف دیس نرسید! اگر خودتان میوه های خوب را در بشقاب تعارف می کردید کم تان می آمد؟!
دو. آقای داماد از مسافرت برگشته و برای عروس خانم سوغاتی آورده و البته جهت احترام آنرا کادو پیچ کرده است. عروس با ذوق زدگی کادو را باز می کند. یک لباس زیباست که اتفاقا با سلیقهی عروس هم جفت و جور می شود. ناگاه مادر عروس می گوید: این را چند خریده ای؟ داماد رو ترش می کند و به سختی پاسخ می دهد: هدیه را قیمت نمی کنند!
عروس از رفتار و پاسخ داماد ناراحت می شود و بی درنگ می گوید: خب حالا اگر قیمتش را بگویی چه می شود؟ تو که می دانی برای من کم و زیاد بودن قیمت اهمیت ندارد و فقط محض کنجکاوی می خواهیم بدانیم چقدر دست به جیب شده ای!
هر بار که داماد برای عروس خانم هدیه می آورد این نزاع ادامه می یابد و رفته رفته دید دو طرف را به هم بد کرده است!
سه. خانواده عروس داماد را غریبه نمی دانند. با او راحت هستند. سفره را که پهن می کنند طبق عادت خودشان غذا را به تعداد نفرات سر سفره می گذارند. هر کسی بشقاب و خورش بر می دارد و ایضا مخلّفات. داماد امّا اعتقادات دیگری دارد. هرچند با آنها سر و سنگین نیست ولی رسم ادب نمی داند که دست درازی کند و چیزی را که جلوش نگذاشته اند بردارد. یک بار هم شد که سر سفره همه مشغول بگو و بخند بودند و بیچاره داماد مجبور شد بشقاب برنج را بدون خورش تمام کند! قُر و نِقش را هم بعدا سر عروس زد که تو حواست به شوهرت نیست!
در یک وصلت دیگر که بین یک خانواده متوسط از مناطق شمالی کشور و یک خانواده نیمه مرفّه از مناطق مرکزی صورت گرفته، آقای داماد به همراه خانواده اش به شمال می روند تا هم عروس خانم را ببینند و هم خانواده ها بیشتر آشنا شوند و هم فکری برای مراسم عروسی کنند. خانواده میزبان انواع و اقسام غذاها و خورش ها را البته تقریبا به مقدار نیاز مهمان ها تهیه کرده است. سفره ای رنگارنگ با انواع پلو ها و خورش ها و مخلّفات. هر نوع خورش در یک ظرف بزرگ وسط سفره گذاشته شده است و مهمانها به سلیقه خود غذا را انتخاب می کنند.
بانوان خانوادهی مهمان هرچند از این نوع مهمان نوازی و سلیقه زیبای میزبان خوشحالند ولی چپ چپ به یکدیگر نیم نگاه هایی می کنند! گویا مشکلی آنها را آزرده است. بعدا در جمع خودشان اعتراض می کنند که چرا این قدر دست بالا گرفتند؟ بعدش ما که روی مان نشد از همه نوع خورش بخوریم! غیر از این، کار ما را هم زیاد کردند. باید برایشان سنگ تمام بگذاریم که بفهمند ما از آنها مهمان نواز تریم!
بعد از مدتی فرصتی می شود و خانواده عروس هم برای گذران تعطیلات چند روزه و هم برای بازدید از خانواده آقای داماد به شهرشان مسافرت می کنند. امّا خانواده داماد به رسم خودشان تنها یک نوع خورش، البته با سلیقه فراوان تهیه می کنند و با مخلفات فراوان سر سفره می گذارند. و البته برای هر کدام از مهمانها در کنار ظرف برنج، بشقابی از خورش نیز می گذارند.
غذا لذیذ است و از آن مهمتر این که به رسم محلّی پخته شده و برای مهمان ها تازگی دارد. مخلّفات مختلف محلّی نیز غذا را خوشمزه تر کرده است. مشکل اینجاست که خانواده عروس با چنین شکل مهمان نوازی آشنایی ندارند و هر چند در ظاهر احترام و خوش و بِش جاری است، اما در گوشه کنارهای مهمانی حرف و نقل هایی رد و بدل می شود. ظاهرا خانواده عروس از این ناراحتند که میزبان به آنها احترام نگذاشته و فقط یک نوع خورش تهیه کرده است.
...
نمی دانم شما که خواننده این نوشته اید، در هر کدام از مثالهای فوق حقّ را به کدام طرف می دهید؟! ولی چیزی که در عالم واقع وجود دارد این است که در هیچ کدام از مثال ها کسی قصد توهین یا بی احترامی به طرف دیگر را ندارد و هر کسی به گونه ای دنبال مهمان نوازی یا تکریم دیگری است. بگذارید مثال ها را دوباره مرور کنیم:
در مثال نخست، خانواده عروس به رسم خانوادگی و بومی خودشان معتقدند که اگر میوه های رسیده تر و سالم تر را خودشان انتخاب کنند و جلوی میهمان ها بگذارند به آنها احترام بیشتری کرده اند. زیرا ممکن است مهمان از روی شرم و تعارف، خوب از خودش پذیرایی نکند. در مقابل، خانواده داماد به رسم خود، معتقدند که مهمان وقتی گرامی تر داشته می شود که میوه را جلوش تعارف کنی و از او بخواهی که از خود پذیرایی کند تا هرچه میل دارد بردارد و مجبور نشود میوه ای که میزبان برایش گذاشته را مصرف کند.
در مثال دوم، خانواده عروس معتقدند که وقتی از کسی که مسافرت رفته قیمت کالاهایی که خریده را می پرسند، علاوه بر این که قیمت یک کالا در یک شهر دیگر دستشان می آید، می توانند از تجربه وی استفاده کنند و سرشان کلاه نرود. غیر از این که می توانند با مقایسه قیمت در خرید کالا انتخاب بهتری کنند. این در واقع یک کار اقتصادی است. داماد هم که غریبه نیست!
این فکر خوبی است. اما داماد هم کم بی راه نمی گوید. «قیمت هدیه را که نمی پرسند!» می پرسند؟ تازه ممکن است هدیه یا سوغاتی را ارزان خریده باشد و طرف مقابلش گمان کند که کم کاری کرده است! همان بهتر که نداند!
در مثال سوم، خانواده عروس واقعا داماد را از خودشان می دانند. خودشان هم رسم ندارند که به خودی ها تعارف کنند. هر کس سر سفره آمد، هر چه دوست داشت نوش جان می کند و هرچه دوست نداشت نمی خورد. تعارف که ندارند! البته که داماد هم خودش را غریبه نمی داند، ولی معتقد است رسم ادب نیست که جلو بزرگ تر ها دست درازی کند و ظرف غذا را از وسط سفره بردارد. بخصوص که تازه وارد است و ممکن است فکر های بدی در باره او بکنند. مثلا بگویند چقدر پرخور است! حیای گربه کجا رفته؟! بعضی بزرگان اخلاق هم توصیه می کنند که انسان فقط هرچه جلوش بود بخورد و این به تخلّق و ادب نزدیک تر است.
اما در مثال چهارم، طبیعت خانواده های شمالی این است که کمتر از دو سه نوع خورش برای مهمان نمی گذارند. در فرهنگ آنها یک نوع خورش بی احترامی است. اما در فرهنگ خانواده داماد، یک نوع خورش اگر خوب و با سلیقه پخته شود، کافی است. معمولا در شهر آنها کسی برای مهمان بیش از یک نوع خورش نمی پزد. مهمان هم احساس بی احترامی نمی کند.
این بار نسبت به اتفاقات رخ داده قضاوت کنید؟ به نظرتان در هر مورد حقّ با کیست و کدام طرف اشتباه می کند؟
اگر از من بپرسید، معتقدم در همه این موارد هم دو طرف مقصرند و هم هیچ کدام. هیچ کدام مقصر نیستند؛ چون هر کسی طبق فرهنگ و آداب و رسوم خودش به قضیه نگاه می کند و از زاویه دید فرهنگی خود آنرا تحلیل می نماید. هر دو طرف مقصرند؛ چون وقتی که بنای وصلت و آشنایی و فامیل شدن داشتند، به «تفاوت های فرهنگی» که بعضا کوچک ولی تأثیرگذارند توجه نکرده اند. عروس و داماد هم گرم وصلتی که کرده اند، لابد غافل از همه چیز!
-------------------------------------
پ.ن:
1. تا کنون آماری ندیده ام که بررسی کرده باشد چند درصد طلاق های رسمی یا عاطفی در کشور ما از آبشخور «اختلاف فرهنگی» و عدم توجه به آن نشأت گرفته است. ولی مواردی که با آنها مواجه شده ام خبر از جدی بودن این علت در کنار سایر علل طلاق می دهد.
2. لازم است زوج های جوان، حتی اگر اختلاف فرهنگی چندانی ندارند و حتی از یک طایفه اند، اصول فرهنگی و آداب و رسوم خود را مرور کنند و سعی کنند در تعامل خانوادگی و همچنین زندگی زناشویی به یک توافق قابل قبول برسند. در غیر این صورت، کمترین مشکل آنها، مشکل بزرگ تربیت کودک خواهد بود!
زهرا هر وقت برای بازی به محوطه می رفت، نسبت به داشتن روسری یا مقنعه احساس سختی می کرد. خب طبیعی بود. بخصوص وقتی گره روسری اش شل می شد، خیلی اذیتش می کرد. نمی توانست آنرا ببندد. از طرفی اگر می خواست آن را از سرش بردارد، نمی دانست چه کارش کند؟! کلا بازی تعطیل می شد.
از طرف دیگر، نمی توانستیم به داشتن حجاب امرش کنیم. هم به جهت سنّش، هم به این دلیل که می ترسیدیم از حجاب تنفّر پیدا کند و هم از این جهت که نیمی از دختران هم سن و سالش، و حتی آنهایی که دو سه برابر زهرا سنّشان بود، بدون حجاب در محوطه مجتمع تردد می کردند.
دو راه چاره داشتیم. یکی این که از فوائد و ضرورت حجاب، با زبان کودکانه و ساده برایش بگوییم؛ از خوشحالی و خنده فرشته ها وقتی زهرا را با حجاب می بینند؛ از این که من و مادرش وقتی با مقنعه یا روسری می بینیمش از خوشحالی ذوق می کنیم؛ از این که منِ بابا، زهرای با مقنعه را ده برابر، و به قول خودم وقتی خطابش می کنم، صد تا بیشتر دوستش دارم. خلاصه باورش شد که حجاب چیزی خوبی است. حسابی سرش را گول مالیدیم!
راه دوم استفاده از بسته های تشویقی بود. این راه کمی حساسیت داشت. زیرا از طرفی باید مواظب می بودیم که بسته های تشویقی به اندازهی هدفی که داریم محرّکیت داشته باشند، نه کمتر و نه بیشتر؛ و از سویی دیگر، او را نسبت به انجام کارهای خوب شرطی نکنیم. با کمی بالا و پایین رفتن و سبک و سنگین کردن دو بستهی تشویقی به ذهنمان رسید. در وحلهی اوّل به او قول دادیم که اگر به مدّت یک هفته با روسری یا مقنعه به محوطه برود، سه چرخه مورد علاقه اش را برایش می خریم.
خب، این کار مؤثر افتاد. اما باید نسبت به مشکلات داشتن حجاب هم فکری می کردیم. به این منظور دو راهکار به ذهنمان رسید. اول این که بجای روسری با مقنعه به محوطه برود تا حجاب مانع بازی نشود؛ روسری واقعا برایش آزار دهنده بود. پس در گام نخست، از فرایند محجّبه شدن حذف شد و جایش را به مقنعه داد. امّا مقنعه هم به جهاتی جذابیت های لازم را نداشت. از جمله این که کمی کهنه شده بود و غیر از محوّطه، بعنوان لباس رسمی کارآیی نداشت. این شد که در بسته تشویقی، خریدن یک مقنعهی عربی زیبا با کارکرد نسبتاً آسان را نیز گنجاندیم.
خب، الحمدلله زهرا به یک هفته اش پایبند بود و بعد از مدّت کوتاهی صاحب سه چرخه شد. (هرچند از قبل تصمیم داشتیم که برایش سه چرخه بخریم و از این جهت، به تکلّف نیفتادیم. در واقع یک تیر و چند نشان زدیم.)
پس از مدّتی، برای تقویت جنبهی محرّکیت بسته پیشنهادی، یک مقنعهی آبی کمرنگ زیبا هم با حضور و انتخاب خودش برایش خریدیم.
الآن زهرا، سرش برود، حجابش نمی رود. توجهی هم به بد/بی حجابی دختران همسایه ندارد. ظاهرا هژمونی حجاب که در خانه مان وجود دارد در کنار خندهی فرشته ها و محبّت من و مادرش هم کارساز بوده است. بسته های تشویقی هم هنوز محرّکیت خود را دارند. البته که حواسمان به شرطی نشدن هم بوده است و این نکته را در کنار کارهای مثبت دیگر مثل نماز خواندن، مسواک زدن، کمک به مامان، زود خوابیدن، دروغ نگفتن و ... لحاظ کرده ایم.
اما نسبت به روسری، هنوز جنس و مدلی که مناسبش باشد پیدا نکرده ایم. البته چون فعلا از اولویت خارج شده، بجد دنبالش نبوده ایم. به مرور زمان و کمک دوستان حتما مدل های خوبی پیدا خواهیم کرد. خود زهرا هم بیکار ننشسته است. گهگاهی روسری اش را سرش می کند. تازه چند روز گذشته توانسته است یک مدل گره زدن روسری (هرچند ناقص و کمی ناموزون) ابداع کند. خب از یک دختر در شُرُف چهار سالگی بیش از این توقع نمی رود. تازه برای این ابتکار باید امتیاز هم قائل شد.
فقط یکی دو دغدغه باقی می ماند. آن هم وجود شبهاتی است که ممکن است در آینده نسبت به حجاب با آن مواجه شود که از اکنون باید نسبت به واکسینه کردن یا درمانش هشیار باشیم. دغدغهی دوم، رواج فرهنگ بد/بی حجابی در آینده است که بعید می دانم یارای مقابله با مدیریت قوی والدین و نظام خانواده را داشته باشد. معتقدیم اگر حکومت خانواده را عادلانه و حکیمانه اداره کنیم، در جنگ با حکومت های بیرونی، ما پیروز خواهیم بود.
به نظرم تا اینجا نکته ای را فراموش نکرده ایم. این طور نیست؟
یک شهر تمام، همهی یک قبیله، چند خاندان بزرگ، و ده ها نفر اصیل و بی اصل و نسب افتاده اند به جان آبروی «یک بانوی پاک» تا لکه دارش کنند.
جلو کتاب عزیز خدای متعال بعضی از خودشان برای من اعتراف کرده اند که پلیدی از آنهاست و بانو حسابش پاک پاک است. اما هنوز هم شبهه می افکنند. « وَ جَحَدُواْ بهَِا وَ اسْتَیْقَنَتْهَا أَنفُسُهُمْ ظُلْمًا وَ عُلُوًّا »
هدف «علوّ» است. مهریه و نفقه و حضانت و آبرو و شرف یک زن مسلمان به کنار! به غایت به «سندرم خود بزرگ بینی» و «خود مؤمن پنداری» گرفتار آمده اند. بخصوص شوهر بی غیرتش که حاضر نشد در دفاع از همسرش حتی یک سیلی به مزاحم خیابانی بزند!
آنقدر شواهد علیه زن بی دفاع جمع کرده اند و آنقدر عوام فریبی کرده اند که دیشب فقط نیم ساعت با سوگند و والله تالله گفتن برادر زن بیچاره را قانع کردم که خواهرت سالم است! و تو ببین منِ دانا به حقیقت چه می کشم و بنگر که چه می کشد این بندهی خدا!
این ها را که می نویسم بغض گلویم را گرفته است. اشکم را گذاشته ام برای خلوتم با خدای عزیز قهّار! چرا که مسؤولیت دفاع از این زن بر دوشم سنگینی می کند و گریه می لرزاندم و سستم می کند. حال باید جلو دادگاه و پازپرس و ده تا مأمور معذور دیگر شهادت به پاکی او بدهم؛ در حالی که این افترا زنندگانند که باید بر مدعای خویش بیّنه اقامه کنند. چه می شود کرد؟! دار دنیا گاه برعکس می شود. و خداوند در عِرض و ناموس و مال سنگین سخت گیری کرده است.
دعا کنید از این امتحان سخت رو سفید بیرون بیایم و حق به حق دار برسد.
این روزها من و دوستم با هم به کلاس درس خارج می رویم؛
در راه، با هم بحث های علمی می کنیم؛ من راننده ام و او طرف شاگرد نشسته. گاهی یکی دو تا طلبه هم صندلی عقب همراهیمان می کنند.
بحث این چند روزمان جواز یا وجوب «اجبار حکومت به حجاب» یا همان بحث «حجاب اجباری»(1) است.
من، مخالف مقیّدم و او موافق مطلق!
تفصیلش فعلاً بماند.
---------------------------------------------
1) برای جلوگیری از هر گونه سوء تفاهم لازم دیدم این پانوشت را اضافه کنم:
وجوب حجاب از ضروریات دین مبین اسلام است و هیچکدام از فقها در اصل آن اختلاف نظر ندارند. بحث هایی هم که از قدیم بوده و اخیرا بعضی متفقهان به آن دامن زده اند، به تصریح خود آنها در محدودهی حجاب واجب است. اما بحثی که بین ما رد و بدل می شود، مرتبط به عملکرد حکومت نسبت به این حکم الهی است. سؤال اصلی ما در بحث مذکور این است که «پس از قبول وجوب شرعی حجاب، آیا حکومت می تواند یا باید بانوان را به داشتن حجاب کامل اجبار کند یا خیر؟» بدیهی است، خود این سؤال از دو سؤال مجزا تشکیل شده که تفاوت آن دو برای اهل فن روشن است.
شریف عبدالعظیم محمد، کتابی به زبان انگلیسی دارد که در آن به بررسی وضعیت زن در سه دین الهی اسلام، مسیحیت و یهودیت پرداخته است. این کتاب به دست آقای مهدی گلجان به فارسی ترجمه شده و نشر هاجر آن را چاپ نموده است. کتاب را می توانید از اینجا مطالعه کنید.
یکی از قسمتهای جالب این کتاب بخش «حجاب» است که نشان می دهد علاوه بر اسلام، دو دین مسیحیت و یهودیت نیز اهتمام فراوانی به این مقوله داشته اند. حتی یهودیت نسبت به اسلام گاهی سخت گیرانه تر هم عمل کرده است. در بخشی از این کتاب می خوانیم: «رسم زنان یهودی این بود که با سرِ پوشیده در انظار عمومی ظاهر میشدند، بهگونهای که گاهی اوقات حتی همة صورت را جز یک چشم میپوشاندند.»
با توجه به کم بودن حجم کتاب و روانی مطالب، خواندن آنرا به همه مخاطبان در سطح عمومی و کارشناسان حوزه مطالعات زنان توصیه می کنم.
بعد از گرفتن مدرک کارشناسی در یکی از رشته های فنی به حوزه آمده بود. در ایام طلبگی خیلی با هم دوست بودیم. چند مسافرت همراهش بودم. شخصیت آرامی داشت. بسیار به مستحبات بخصوص نماز اوّل وقت مقیّد بود. دروس طلبگی را هم با اشتیاق مطالعه و مباحثه می کرد. در چند سالی که هم کلاس بودیم، جزو بهترین ها بود.
همیشه در مشکلات از راهنمایی هایش استفاده می کردم. کلاً برای من و دیگر اعضای حلقهی دوستی که داشتیم مثل یک برادر بزرگتر بود. حتی بعد ها که متأهل شد نیز رابطه مان استوار بود. هرچند با متأهل شدن هر کدام از دوستان، این حلقه سست تر و سست تر می شد.
بعد از وارد شدن به مرحله سطح، نسبتاً ارتباطمان حفظ شد. در کنار این، رابطه خانوادگی هم داشتیم. علارغم اختلاف سطح زندگی که با آنها داشتیم، هر دو خانواده از رفت و آمد راضی بودیم. به نظرمان خانوادهی معقولی بودند و رفت و آمد با آنها برایمان آرامش آور بود. آنها نیز از نحوهی معاشرت ما احساس رضایت می کردند. هرچند ما خود را در سطحی فرودست می دیدیم و هم از تجربهی زندگی آنها و هم از عقلانیت بیشتری که داشتند استفاده می کردیم.
به تدریج اما مشغلهی درسی مرحله سطح حوزه، ارتباطمان را کم رنگ کرد. این، خصوصیت مرحله سطح است که دوستی های استوار را نااستوار می کند و به دوستی های نااستوار پایان می دهد. کنش ها بیشتر از جانب ما بود و همین باعث شد که «رفت» های بدون «آمد» نیز کم کم تمام شود.
دیگر هر از چند گاهی با پیامک یا تماس تلفنی احوال همدیگر را می پرسیدیم. گاهی هم در جلسات فارغ التحصیلان یا محافل خانوادگی که به یک مناسبت برگزار می شد همدیگر را می دیدیم تا این که ارتباط من و این دوست چند ساله، در پایان دوره ده سالهی سطح و مقدمات به سالی یک یا دو بار رسید.
همسرم اصرار داشت که ارتباط مان را حفظ کنیم؛ چون خانوادهی معتدلی هستند. ولی بشدّت معتقد بودم که رابطه یک سویه محکوم به شکست است. این شد که تنها ارتباط خانوادگی ما خلاصه شد در احوالپرسی تلفنی سالیانه من از دوستم و تماس تلفنی همسرم با همسر ایشان، و البته این که گاهی به تصادف، همدیگر را در محلّ درس می دیدیم!
امسال همسرم به رسم هر سال، به خانهشان تماس گرفت. ولی بعد از چند بار موفق به مکالمه نشد. هربار دختر بچه شش هفت ساله شان گوشی را بر می داشت و می گفت: «مامانم رفته مسافرت» و در جواب این سؤال که کی برمی گردد فقط می گفت: «نمی دونم!»
شستش خبردار شده بود که اتفاق بدی افتاده، ولی نمی دانست چه شده! در طول یک ماه چند بار تماس گرفت و هربار متعجّب تر از دفعهی قبل و ناامیدتر از گذشته می شد. تا این که یک بار یک خانم غریبه، که بعد فهمیدیم مادر رفیقم است، گوشی را از دست دختر بچه گرفت و فقط یک جمله گفت: «از هم جدا شده اند.» و سریع قطع کرد.
وقتی این را از همسرم شنیدم، مبهوت شدم و نتوانستم سخنی بگویم. نگاهی به چهره اش انداختم. او هم بهتر از من نبود. شوکه شده بودیم. این سؤال مهم رهایمان نمی کرد که چگونه ممکن است کار چنین خانواده ای به طلاق بکشد؟ خانواده ای که دو طرف، کاملا متخلّق و با شخصیت هستند و در ظاهر مشکلی با همدیگر ندارند! علاوه بر اینکه از پختگی و عقلانیت کافی نیز برخوردارند.
بعدًا به واسطهی یکی از دوستان که رابطه صمیمی تری با آنها داشت، جویای مسأله شدم. کار از کار گذشته بود. یک سال تمام از این مشاور به آن مشاور و از این مرکز به آن مرکز رفته بودند، بلکه بتوانند راهی پیدا کنند که خانواده شان از هم نپاشد. دوستم متقاعدم کرد که در این مسأله کاملا معقول عمل کرده اند و هیچ راهی نبوده که نرفته باشند. هم ایشان و هم اساتیدی که داشته ایم، مستقیم در مسألهی آنها دخالت کرده اند و سنگ تمام گذاشته اند. ولی بعد از یک سال، تنها نتیجه ای که گرفته بودند این بود که «جدا شوند.»
جویای احوال بعد از طلاق شان شدم. گفت مدام از هر دو طرف خبر می گیرد و اینکه، هر دو آرام تر از قبلند. نهایت چیزی که دستگیرم شد، این بود که برخی اختلافات جزئی از ابتدای زندگی آنها را می آزرده، که شاید اگر از ابتدا به حلّ آن اقدام جدی می کردند، کارشان به اینجا نمی کشید.
اکنون تنها آرزویم این است که فاصلهی طلاق بین آنها، به همراه دلبستگی شدیدی که به دختر بچه مدرسه ای شان دارند، بتواند دوباره آنها را به هم برساند. امیدوارم هر دو بعد از طی یک دوره آرامش پس از طلاق، بتوانند راهی برای جبران گذشته پیدا کنند.
و البته از جهتی خوشحالم که از بین طلاق هایی که در جریان آنها بوده ام، این مورد، معقول ترین طلاقی بود که اتفاق افتاد. زیرا هرچند یک خانواده را از هم پاشید، ولی آثار تخریبی آن به نهایت تقلیل پیدا کرده است و منجر به تنش و جنجال بین خانواده های بزرگتر و بستگان دو طرف نشده است. نکته جالب قضیه اینجاست که تا اینجا از طوفان طلاق، فقط نسیمی متوجه کودکشان شده بود. طفلک بالکل از قضیه بی خبر بود. نه دعوایی فهمیده بود و نه نزاعی و نه طلاقی!
در نهایت به این نتیجه می رسم که «گاهی طلاق بهترین راه است.» و اینکه در صورت ناگزیری از طلاق همواره باید به دنبال «طلاق خوب» بود. طلاقی که معمولا در جامعه ما اتفاق نمی افتد!
--------------------------------
پ.ن: 26 بهمن، نشست سالانهی دفتر مطالعات و تحقیقات زنان با عنوان «طلاق در ایران» برگزار می شود. با توجه به جلسات ابتدایی که داشته ایم، امیدوارم این نشست فتح بابی شود برای حلّ مشکل طلاق در ایران و اصلاح رویه نابهنجار طلاق امروزی جامعه ایرانی.
زن نمونه، از دید من، آن زنی نیست که برای کسب شهرت و موفقیتِ بیش تر فاتحهی خانواده و مسؤولیت های سنگین آن را که هیچ، حتی فاتحهی انسانیت خویش را بخواند و خودِ برهنه اش را به جهانی بنمایاند.
من این چنین زنی را بسان برادر حاتم طایی می دانم که چون نتوانست مثل برادرش معروف شود با اهانت به زمزم شهرت ابدی برای خود ساخت!
من سر به آستان آن فرشته ای می سایم و قدمگاه آن روح روحانی زیبا را می بوسم که برای پاسداشت مقام مقدس خانواده، و برای زنده نگه داشتن نام «هم سر» و «مادر» پا روی هرچه شهرت و اسم و رسم بود گذاشت و بی نام و نشانی در خانهی شوهر را برگزید. همو که هنگام لالایی خواندن برای کودک یا کودکانش، کتاب فقه یا فلسفه یا حتی فیزیک و ریاضی جلوش باز است و به فکر تاریخ امتحان و فرصت های از دست رفتهی ترم نیمه/ غیر حضوری است.
همو که می داند اگر دو فرزند شایستهی سالم به جامعه اش تحویل دهد، از صد کتاب و مقاله و پایان نامه ارزشمند تر است و ماحصلش از سی سال سابقهی خدمت اداری سودآور تر.
من این «زن» را می پرستم؛ به خدای احدِ واحد سوگند!
و شب و روز بر آن زن نمای حمّالة الحطب لعنت می فرستم.
حاشیه های من در سومین نشست اندیشه های راهبردی
دیشب سومین نشست اندیشه های راهبردی را با موضوع «زن و خانواده» در خدمت رهبر انقلاب بودیم. بحث درباره محتوای جلسه را به مجالی دیگر می سپارم و اینجا به حاشیه هایی کاملا شخصی از جلسه بسنده می کنم:
* جلسه چهار ساعت طول کشید. منِ جوان هر سه چهار دقیقه یک بار باید این پا آن پا می شدم تا خسته نشوم و بدنم کرخ نشود. اما واقعا مرد می خواهد که چهار ساعت تمام، بدون حرکت جلو دوربین های فیلم برداری بنشیند، خوابش که نبرد هیچ، خمیاز هم نکشد؛ حتی احساس رنجش و خستگی هم در صورتش دیده نشود. کمر درد و پیری و خستگی کار به کنار!
* برای سخنرانی آخر چنین جلسهی طولانی باید هنرمند بود تا حضار خسته نشوند، تازه به وجد هم بیایند. (1)
* دوستی می گفت، چهرهی رهبر با این چیزی که در رسانه ها می بینیم متفاوت است. آقا چیز دیگری است. حرف دوستم را رد نکردم. ولی همواره از خودم می پرسیدم با این همه امکانات تصویر برداری مجهز، چنین چیزی مگر می تواند درست باشد؟! لابد دوستم جَوگیر شده، دارد غلو می کند. دیشب که لحظه ای پس از اتمام نشست توانستم دست آقا را ببوسم و یکی دو جمله را با ایشان رد و بدل کنم، به گفتهی دوستم ایمان آوردم. آقا با آن چه در تصاویر دیده ام متفاوت است. نورانیت چهرهی ایشان به کنار!
* پنج دانگ حواسم به محتوای جلسه بود، ولی با همان یک دانگ باقی مانده، هر از گاهی به آقا خیره می شدم. فقط لحظاتی توانستم آنجور که می خوام نگاهش کنم. «النظر الی وجه العالِم عبادة»
* انتظار نداشتم که رهبر در حوزه زنان تخصصی صحبت کند؛ همین گونه هم شد. ولی دیدگاهها و راهکارهای کلانی که ایشان در مقام رهبری ارائه کردند، در خور ستایش بود. معلوم بود به این حوزه اشراف خوبی دارند. امیدوارم همانگونه که بیان داشتند، نشست جرقه ای برای جوشش و خروش علمی بیشتر در این زمینه باشد و اندیشمندان این حوزهی تأثیرگذار، همّت فزون تری به خرج دهند.
* از قسمت تبادل نظر و گفتگوی جلسه اصلا خوشم نیامد. تبادل نظر و گفتگو یا باید جدی باشد و یا اصلا نباشد. این قسمت جلسه خیلی نمادین و سرد بود. هرچند بعضاً نکات خوبی هم گفته شد.
* در جلسه بهمان چای ایرانی دادند. واقعا خوردن داشت. جالب اینجا بود که رسم این چایخوران مخلوطی از سبک ایرانی و عراقی بود. استکان های کمر باریک و قاشق های چایخوری در کنار آن، متأثر از سبک عراقی بود.(2) چای ایرانی و قندان و قند هم چایخوران به سبک ایرانی بود.
----------------
(1) ایشان در مقام مقایسهی زن و مرد در خانواده، مرد را به پوست بادام و زن را به مغز آن تشبیه کردند که در عین لطافت باعث خنده حضار شد. در جایی دیگر به مزاح، شوهر داری را به بچه داری تشبیه کردند و بیان داشتند که زحمت شوهرداری کمتر از زحمت بچه داری نیست که این هم فضای جلسه را تغییر داد.
(2) کلاس درس خارج یکی از علمای قم که می رفتیم، همیشه قبل و بعد از کلاس چای عراقی می خوردیم. عراقی ها رسم دارند چای را در استکان کمر باریک بخورند و بجای خوردن چای با قند، شکر در آن می ریزند و به اصطلاح، چای شیرین می خورند.
پردیسان، از روحیه ی برادری تا احتیاط در مرزهای خواهری
کسانی که به قم تردد دارند لابد نام «پردیسان» را شنیده اند. پردیسان، یک شهرک/شهر است در حدود 10 کیلومتری جنوب قم که اخیرا شهرداری آن به عنوان یکی از مناطق شهری قم فعال شده است. این شهرک به منظور اسکان دادن سرریز جمعیت قم از چند سال پیش مورد توجه مسؤولین قرار گرفت.
از آنجا که قم شهری مهاجرپذیر است، طبیعی است که عمده ساکنین آپارتمانهای این شهر/شهرک را طلاب، بخصوص طلاب جوان تشکیل دهند. هرچند که بسیاری از نهادها و مؤسسات دولتی و غیر دولتی نیز برای پرسنل یا افراد تحت تکفّل خود، اقدام به ساختن واحدهای آپارتمانی نموده اند، ولی همچنان غلبه جمعیت در این بخش از شهر قم با خانواده های طلاب است.
به شهادت تجربه، در مناطقی که عموماً طلاب زندگی می کنند فرهنگی خاصّ و گاه بسیار متفاوت با دیگر مناطق شهری ایران رایج است. لابد کسانی که حتی برای یک بار پا به شهرک مهدیه قم گذاشته باشند آشکارا این تفاوت را تجربه نموده اند. محیطی شبیه جامعهی آرمانی و ایده آل مذهبی که هرچند در ظاهر، و برغم برخی آفات، بسیاری از شعائر دینی نمود گستردهای دارد. شاید بتوان حسّ برادری و همخونی دینی را مهمترین نماد این گونه مجموعه ها دانست.
در شهر/شهرک پردیسان هم به ضوح چنین چیزی را می توان یافت. هرچند خدمات حمل و نقل عمومی در بخش هزاره های سوم تا ششم این مجموعه شهری بسیار کمرنگ است ولی شما کمتر طلبه یا روحانی دارای وسیله نقلیه را می بینید که در مسیر پردیسان ـ مرکز شهر، دیگر طلبه ها را سوار نکند. و جالب است بدانید که علی رغم مخارج سنگینی که به صاحبان وسائل نقلیه مثل استهلاک، بنزین و ... تحمیل می شود، ولی عمدتا کسی تقاضا یا انتظار دریافت کرایه را ندارد. طلبه ها می دانند که فقط تاکسی ها، اتوبوسهای واحد یا مسافرکش های شخصی کرایه می گیرند. نویسنده به چشم خود ناراحتی طلبه/روحانی راننده را از کسی که بخواهد به وی در ازاء رساندنش از پردیسان به شهر قم کرایه بدهد، دیده است. حتی در مواردی این اقدام، توهین تلقی شده است.
به هر حال، علاوه بر ساعات پرترافیک کاری مثل اول صبح و بعداز ظهر، حتی در ساعات کم ترافیک نیز کمتر طلبه ای را می توان مشاهده نمود که در صورت عبور اتومبیل های طلاب/روحانیون، مجبور به پیاده روی مسیر طولانی انتهای خط (عمدتا کانال آب) تا مجتمع محلّ سکونت خود باشد. حتی در مسیر پردیسان به قم نیز کمتر مشاهده شده که طلاب/روحانیون بی تفاوت از مسافران بگذرند.
در این میان، و در بین پدیده های جالب و گاه تعجب بر انگیزی که ممکن است مشاهده شود، آنچه نویسنده را بر آن داشت که در این باره بنویسد، فرهنگی است که در این فضا نسبت به بانوان وجود دارد. اگر صاحبان اتومبیل، یک طلبه/روحانی را به همراه خانواده اش ببینند قطعاً وی را به مقصد خواهند رساند. حتی بسیار اتفاق افتاده است که جهت ملاحظهی حال خانواده، بخصوص در شرایط بد آب و هوایی یا برخی اوقات خاص مثل شب که اطراف مجتمع ها عمدتا تاریک است، صاحب وسیله، مسیر خود را نیز تغییر می دهد تا ایشان را به مقصد برساند.
این اتفاق کم و بیش در موردی نیز دیده می شود که چند خانم در این مسیر در حال تردد هستند. ولی چیزی که جای تأمل، سؤال، گله یا تعجب دارد این است که حتی در بدترین زمانها و شرایط آب و هوایی، بسیار دیده شده است که اگر یک خانم به تنهایی مجبور به طیّ این مسیر باشد، طلاب/روحانیون صاحب وسیله، کمتر اقدام به سوار کردن وی می کنند. شاید ترس احتمالی از برخی شایعه ها، یا احتیاط نسبت به برخورد با نامحرم، بخصوص وقتی که راننده مسافر دیگری ندارد و امثال اینها، جرأت اقدام را از عموم طلبه/روحانی ها می گیرد. خود نویسنده نیز در این خصوص نمی تواند نظر قاطعی بدهد. از طرفی، برخی گزاره های فقهی یا اخلاقی از تماس با زن نامحرم، بخصوص در صورت تنهایی منع کرده است.
از دیگر سو، تهمت های کم و بیش نابجا که به طلبه/روحانی ها نسبت به رابطه مخفیانه با زنان نامحرم وارد کرده اند نیز جرأت کمک در این مورد را از طلبه/روحانی مذکور می گیرد. ولی از سویی نیز، مشاهدهی سختی تردد، در هوای داغ تابستان و بسیار سر زمستان قم، بخصوص نسبت به بانوان که به جهت وضع پوشش در شرایط آسیب پذیرتری نسبت به مردان قرار دارند می طلبد که طلبه همهی خطرات یا تهمت های احتمالی را به جان بخرد و وی را به مقصد برساند.
با این حال، بسیار دیده ام که طلاب در وضعی مردّد نسبت به این قضیه قرار دارند و نتوانسته اند در این مورد بین این اصول اخلاقی و شرعی جمع کنند. به نظر می رسد حتی قواعد اصولی و فقهی نیز نتوانسته است در مقام عمل کمکی به حلّ این مشکل نماید. مشکلی که تا زمان رفع مشکل حمل و نقل عمومی، همچنان طلاب/روحانیون و خانواده های آنان را می رنجاند!
همین مطلب در چارقد
لیست همه یادداشت های میم سین