چند وقت پیش برای فرزندمان مشکلی حاصل شده بود. چون احتمال قوی می دادیم که منشأ این مشکل باید در مدرسه باشد، به سراغ مدیر محترم مدرسه رفتم و توضیحات وافی و کافی را خدمتشان ارائه نمودم و احتمالات و راه حل ها را هم با هم به تضارب آرا نشستیم.
نتیجه مذاکرات به اینجا رسید که ایشان مدتی مهلت خواستند تا بررسی کنند مشکل از کجاست و البته با معلّم اصلی ایشان هم که بیش از سی سال سابقه تدریس در دوره ابتدایی را دارند نیز مشورت نمایند. البته ما هم بیکار ننشستیم و شروع کردیم مثلا به روانکاوی فرزندمان تا منشأ و علل مشکل را کشف کنیم. این که به کجا رسیدیم و چه کردیم بماند. و این که هنوز منتظر پاسخ مدیر محترم هستیم هم بماند.
دیروز سر سفره نشسته بودیم و می گفتیم و می شنیدیم. ناگهان فرزند گرامی گفت: «آقامون میگه، بابا و مامانت گفتن تو از مدرسه می ترسی!»
بنده و همسر گرامی نگاهی چپ چپ به همدیگر انداختیم و هر دو مثل دو انسانی که همزمان برق سه فاز آنها را گرفته باشد، به چشم های فرزندمان زُل زدیم.
سریع گفتم: بابا، من همچین حرفی نزدم! مامانت هم بعید میدونم چنین چیزی گفته باشه. شاید آقا معلّم اشتباه متوجه شده باشه!
و سریع بحث را عوض کردیم. و البته متوجه شدیم که آقای معلّم سابقهی تدریس دار! در جمع کلاس چنین افاضاتی را به فرزند گرامی فرموده اند. حالا بیا و درستش کن!
بعدا در غیاب فرزند، با همسر کلّی مباحثه کردیم که چرا چنین کرده و چرا چنین گفته؟! و البته داریم فکر می کنیم که چه تصمیماتی در این زمینه بگیریم.
فعلا، به اینجا رسیده ام که اگر در جایی آقای معلّم را ببینم سرش را از تنش جدا کنم! و از آنجا که عصبانی هستیم، فعلا هیچ اقدامی انجام نمی دهیم!
لیست همه یادداشت های میم سین