وسیله ها را درون اتومبیل چیده بودیم. فقط یک کیف مانده بود. برداشتیمش و در خانه را قفل کردیم و زدیم بیرون. به تصادف، همسایه شیرازی مان را، که از بد روزگار یک سالی است مجبور شده اند گاه و بیگاه به شیراز بروند و مدتی آنجا بمانند، کیف به دست دیدم.
پرسیدم کجا می روی؟ اوّل ابا کرد و بهانه آورد. ولی کیفش می گفت عازم شیراز است. گفتم اتفاقا ما اصفهان می رویم. بیا سوار شو تا یک جایی برسانمت. گفت: خانواده تان اذیت می شوند. به مزاح خطاب به همسرم بلند بلند گفتم: نظر مثبتت چیست که آقای همسایه تا اصفهان مهمان ما باشند؟ طبیعتا باید موافقت می کرد! البته می دانستم که قلباً هم موافق است. صندلی خالی که داریم و راه هم طولانی نیست.
به هر زوری بود کیفش را گرفتم و در صندوق عقب گذاشتم و سوارش کردم. بنایش این بود که هر طور شده شاه جمال پیاده شود و با اتوبوس برود. بیش از حد مأخوذ به حیا بود. اما اجازه نه آوردن به او ندادم.
خلاصه خیالش را جمع کردم که تا اصفهان مهمان ماست. اما در دلم چیز دیگری بود. چون می دانستم که نصف شب اصفهان می رسیم و معلوم نیست اتوبوس برای شیراز گیر بیاید. تصمیم گرفتم هرطور شده راضیش کنم که یکی دو روز همراهمان باشد.
مقدمات و هماهنگی های سکونت را جور کردیم و به خانه پدری بردیمش. نگران بود. خوشحال هم بود. می گفت اولین بار است که کسی اینجوری با خود به مسافرت می بردش. هم از این که به خودمان سخت نگرفته بودیم و همان نان و نمک خودمان را با او به شراکت می گذاشتیم خوشحال بود و هم از این که احساس می کرد مزاحم است، ناراحت. تا فردا صبح نگهش داشتیم. صبح دائم بر طبل رفتن می کوبید. ولی ما بنا داشتیم ناهار و شام نگهش داریم. بهانه می آورد. طوری رفتار می کرد که خودم هم دیگر نمی دانستم چه کنم!
گفتم: بی تعارف، خانواده ما از مهمان خوششان می آید. هیچ هم خودمان را به تکلّف نمی اندازیم. اما اگر شما واقعا مشکلی داری که باید زودتر به شیراز برسی، حرفی نیست!
از رفتار و گفتارش مشخص بود که مشکل خاصّی ندارد. هرچند گاهی هم چیزهایی می گفت که نگرانم می کرد و از خود می پرسیدم که نکند دارم بنده خدا را اذیت می کنم.
ماحصل تردید ایشان بین رفتن و نرفتن و تردید ما بین اصرار و عدم، این شد که ناهار را بار گذاشتیم و سر صبح برای خرید بلیط ساعت 10 شب شیراز به ترمینال رفتیم و البته گشتی هم در شهرمان زدیم.
آنقدر از زاینده رود و پر آبیش گفتم که باورش شد الآن به پارک ساحلی که برویم با یک دریا مواجه است. اما هم او و هم من، وقتی رودخانه ی کم آب را دیدیم، از تعجب دست به دهان ماندیم! باورش سخت بود که زاینده رود را این طور ببینم!
شکر خدا، از زیبایی شهر و شالیزارهای برنج اطراف شهر و درختان زیبا خوشش آمده بود! خب این از یک شیرازی که با گل و بلبل و باغ و باغچه مأنوس است، اعتراف خوبی است!
خلاصه، رفیق شیرازی ما، مأخوذ به حیا و مردّد در ماندن، دست به استخاره شد و با کمی گفت و گو و مشورت گرفتن صادقانه از بنده، تصمیم به رفتن گرفت و ترجیح داد تا شب معطل نماند! سعی کردم صادقانه به او بفهمانم که اهل تعارف نیستم و وقتی می گویم دوست دارم بماند، راست می گویم. ولی نمی دانم، او باور نکرد، یا واقعا مشکلی داشت که نمی خواست بگوید. غیر از استخاره، تنها دلیلی که مرا قانع کرد که دیگر اصرار نکنم این بود که همسرش از دیر رفتنش اذیت می شود! و این هم تعجب مرا کم نکرد که نکرد!
ناهارش را آماده کردیم و در ظرفی گذاشتیم و سریع به طرف ترمینالی رفتیم که قبل از ظهر برای شیراز حرکت داشت...
تا دو سه روز بعد از رفتن همسایه گرامی داشتم فکر می کردم که اگر بعضی انسانها این قدر پیچیده نبودند چقدر خوب بود! و اگر در این گیر و دار تعارف های کاذب، انسان ها دعوت صادقانه را می پذیرفتند چه می شد!
هنوز از این واقعه گیجم! و هنوز از بی رونقی زاینده رود افسرده!
لیست همه یادداشت های میم سین