زهرا دو روزه تب داره. دیروز پاشو کرده بود تو یه کفش که بابا ببرم دکتر، حالم خوب نیست، سرم درد میکنه، تب دارم.
گفتم مامان بهت دوا و جوشونده میده اگه خوب نشدی میبرمت دکتر.
همش می گفت: خوب نمی شم. ببرم دکتر. پیشونیم درد میکنه.
حتی وعده چیپس و شکلات هم فایده نداشت. گفتم: تو واقعا مریضی یا دلت واسه دکتر رفتن تنگ شده؟!
اونم با صداقت گفت: دلم واسه دکتر تنگ شده.
همه خندهمون گرفت از صداقشتش. گفتم: باشه اگه حالت بهتر نشد می برمت دکتر معاینهت کنه. اما شاید آمپول هم بنویسه ها!
گفت: معاینه نه. آمپولم نه. اما ببرم دکتر!
دیروز تبش افتاد. ولی دیشب دوباره بالا گرفت. نصفه شب مجبور شدم ببرمش درمونگاه. به مامانش گفتم شما نمیخواد بیایین. خودم می برمش.
دکتر غیر از دارو براش آمپول هم نوشت. کلی باهاش صحبت کردم و سرش شیره مالیدم تا قبول کرد آمپول بزنه. درد داشت. کلی گریه کرد. حواسش رو پرت کردم به ستاره ای که تو قسمت جنوبی آسمون قم پیدا بود. گفتم ببین چقدر دوستت داره از بس دختر خوبی هستی! داره همه جا دنبالت میاد. چشمش تا دم خونه دنبال ستاره بود. دیگه گریه نمی کرد. ولی افتخار از چشمهاش می بارید. از اینکه بهش اهمیت دادم و نصف شب خودم تنها بردمش دکتر اونقدر خوشحال بود که نگو!
با غرور ماجرای دکتر و آمپول و ستاره رو برای مامانش تعریف کرد و من همهش لذّت می بردم از حرف زدنش!
لیست همه یادداشت های میم سین