نانوایی خلوت بود. مشغول گپ و گفت با شاطر بودم. از اینجا شروع شد که فلان نوع آرد کیفیتش بهتر شده یا خیر؟ به قیمت مرغ و چای و دلار رسیدیم؛ و این که ما ایرانی ها به همدیگر رحم نمی کنیم. دشمن خارجی کجا بود؟ بیشترین مشکل ما از خودمان است.
داشتیم صحبت می کردیم. دو سه تا مشتری دیگر هم آمده بودند. یک نفر هم که انگار جایی پیدا کرده تا اعتراض هایش را به دولت بگوید، شروع به بحث سیاسی کرد. جوابش ندادم. انصافا بعضی حرفهایش هم حقّ بود. کلا در عالم گفت و گو با شاطر بودم.
نان را از تنور در آورد. نزدیک میز آورد، ولی رهایش نکرد. آنرا را نزدیک دستم گرفت. داغی سنگک تازه از تنور در آمده را احساس کردم.
صدایش را پایین آورد. صورتش را به گوشم نزدیک کرد و آهسته گفت: «می گویند جهنّم آتش دارد. ولی من می گویم جهنّم آتش ندارد. این ما هستیم که آتش را با خودمان می بریم.»
نان را رها کرد و سراغ تنور رفت. سکوت کردم. بدنم لرزید. انگار داغی سنگک به جانم نشست.
گفتم: حرف خوبی زدی. و برای اینکه از این حالت بیرون بیایم شروع به جدا کردن سنگ ها از نان کردم.
دوباره نزدیک آمد و گفت: «ما خوب حرف می زنیم. ولی عمل نمی کنیم!»
خودم را کنترل کردم.نان ها را برداشتم. مردِ دیگر همچنان مشغول بحث سیاسی بود. تشکر و خداحافظی کردم.
در راه، به این فکر می کردم که حتما مخاطب این حرفها «من» هستم. و اینکه، تا کنون چقدر به دیگران اعتراض کرده ام و چقدر از دولت و حکومت و دشمن و خودی گفته ام؟ و چقدر گفته ام؟ و چقدر گفته ام؟ و راستی! تا کنون چه کرده ام؟
لیست همه یادداشت های میم سین