همسفر! امروز من و تو، مسافر همين جادهايم؛ جادهاي كه قبل از من و تو مسافران قبيلة آفتاب از آن گذشتند؛ آناني كه از «كثرت» به «وحدت» رسيدند. چون آنچه از دنيا برداشته بودهاند، «يكي» بود و آنچه از دنيا ميخواستند «يكي». و به همين خاطر، پشت يك «خاكريز» ايستاده، پيشاني خود را بوسهگاه گلولهها كردند.